پوزخندی توی دلم زدم. dostyabi گفت: -تمام جنگل رو گشتیم؛ اما نبودن. دستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم و گفتم: دوباره chat dostyabi کردن و از کنارم رد شدن. نگاه دقیقی به جنگل انداختم. باید یه جایی برم و با ایمانخیلی خب. برید dostyabipi کنید من یه جا کار دارم. تلهپاتی کنم. چشمهام رو بستم و توی شهر ظاهر شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. هوا تاریک بود و مسلما غیر از رستوران جای گرم دیگهای نمیتونستم پیدا کنم. با دیدن رستوران بزرگ dostyabi لبخند کجی زدم و به طرفش حرکت کردم. صاف ایستادم و وارد شدم. گارسونی که دم در بود بهم خوش آمد گفت.
dostyabi irani تکون دادم
dostyabi irani تکون دادم و به طرف گوشهترین صندلی حرکت کردم. منتظر شدم که گارسون بیاد و بره تا مزاحم تلهپاتی نشه. dostyabipi. قرمزپوشی بهطرفم اومد و بعد از گرفتن سفارش کوبیده، راه اومده رو برگشت. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم. -ایمان صدام رو میشنوی! -چی میخوای؟ لبهام رو روی هم فشردم. -نریمان فعال اصال توی موقعیتی نیستم که dostyabi یه آدم جاسوس و از قضا دشمن سروکله بزنم یا بخوام بهمیخوام که آدم باشی و به حرفهام گوش بدی! حرفهاش گوش بدم. -امیدوار بودم که فهمیده باشی من جاسوس نیستم. جوابی نشنیدم. دقت کردم!
barname dostyabi تماسمون قطع نبود و انرژیش رو هنوز حس میکردم. بهتون بگم وانمود کردم که دارم با نارسوس همکاری میکنم. نیاز داشتم که پیششون برم و از chat dostyabi در حال حاضر کسی غیر از تو نیست که بخوام این چیزها رو بهش بگم. من بدون اینکه چیزی سر در بیارم و اونها اونقدر احمق نبودن که با نقش بازی کردن شماها باورشون بشه. که االن اینها اصال مهم نیست. نارسوس من رو فرستاده که دنبال dostyabi بگردم و ببرمش پیشش. من میدونم که شماها االن توی راه شفقید و اینکه فعال من ندونم کجایید خیلی بهتره.
dosty دست به سر بشو نبود
من این دونفری که دنبالم هستن رو دست به سر میکنم؛ اما dosty دست به سر بشو نبود! السا قسم خورد که الینا رو میکشه. مطمئنا جرأت این رو نداره که رو در روی dostyabipi بشه و حتما غیرمستقیم بهش ضربه میزنه. مراقب الینا باشین. نباید یک ثانیه هم تنها بمونه. باشه؟ -اگه من هم بخوام تنهاش بذارم بقیه هستن... -یعنی اینکه dostyabipi اینجا کلی هواخواه داره. نریمان من نمیدونم چیکار کنم! با الینا حرف زدم و chat dostyabi چی؟ منظورت چیه؟ فهموندم این فاصلهی عمیق بینمون رو سام و barname dostyabi ایجاد کردن. اون هم ازم فرصت خواست تا فکر کنه؛ اما این فکر کردنش داره گرون تموم میشه. این فاصله گرفتنش خوب نیست. -ایمان مثل آدم حرف بزن. اصل مطلب رو بگو!
جیکوب امروز علنا جلوی من به عشقش به dostyabi irani اعتراف کرد. خون توی رگهام یخ بست. -هیچی با یه دعوای حسابی تمام هواپیما رو بههم ریختم. به معنای واقعی گند زدم. صندلیم رو جداتو چیکار کردی؟ کردن و کنار یه نرهغول نشستم. توی dosty حسابم رو میرسن. -مهم نیست. وقتی رسیدین به الینا بگو و تلپورت کن. قبل از اینکه بگیرنت پاسپورتت مهر بخوره تا بیشتر از اون خرابکاری نشه. تماس رو قطع کردم و به chat dostyabi که در حال گذاشتن غذام بود نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و باباشه. دست چشمهام رو ماساژ دادم. جیکوب لعنتی! من تمام سعیم رو کردم که dostyabi irani از ایمان دور بمونه و غافل از بقیه شدم. پیشونیم رو به دستم تکیه دادم. اگر اتفاقی که نباید بیفته،