سرش رو تکون داد و گفت: -خوب نبود. اما. .. -iهمسریابی چی؟ از روی کاناپه بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: -اما همه چیز درست میشه تو ناراحت نباش. دستش رو گرفتم و در دلم گفتم کنه. همراه همسریابی آغاز نو به اتاق خواب رفتیم و وقتی که سرم رو روی بازوی او گذاشتم و در شب پر ستاره اتاقم چشمانم رو بستم از خواستم که iهمسریابی رو برایم نگه دارد. کاری نکند که خانواده اش او رو از iهمسریابی توران جدا کنند. چون به راستی دوری از او خیلی برایم سخت و طاقت فرساست. او رو به قدری دوستش دارم که حتی یک شب هم نمیتوانستم از او دور بخوابم. به قدری به بازوان قوی اش و اغوش پر مهرش عادت کرده بودم که جز او چیزی از نمیخواستم و از این رو او رو سخت در اغوشم فشردم وبا این کارم او رو به خنده انداختم.
همسریابی آغاز نو پایان نیافته بود
برخالف انچه فکر میکردم تلفن های پدر iهمسریابی آغاز نو پایان نیافته بود. بار اول که iهمسریابی هلو گرفت از جایی نااشنا تماس گرفته بود و من بی خیال به تلفن جواب داده بودم اما به محض شنیدن صدای او تلفن رو قطع کردم و او انقدر از انجا تماس گرفت که مجبور شدم ان روز تلفنم رو خاموش کنم.
با اینکه سعی میکردم به روی خودم نیارم اما خیلی سخت بود و هر لحظه منتظر بودم که اتفاق بدی بیفتد. از دست تماس های مکرر او خسته شده بودم. جالب اینجا بود زمانی که من تنها بودم او تماس میگرفت. مطمئناً از زمان ورود و خروج iهمسریابی باخبر بود که در حضور او تماس نمی گرفت. کار به جایی رسیده بود که تا گوشییم رو روشن میکردم تماس میگرفت انگار که پشت خط منتظر بود و من انقدر از این رفتار او عصبی و کالفه شده بودم که دائماً تلفن همراهم رو خاموش میکردم و در مقابل اعتراض iهمسریابی آغاز نو یا اتمام باتری و یا فراموش کردن روشن کردن تلفنم بعد از اتمام کالس های زبانی که در طول تابستان می رفتم رو بهانه میکردم. از ترسم نمیتوانستم به سروش بگویم. انگار لبهایم رو بهم دوخته بودن.
با اینکه بهار و همسریابی هر دو اصرار داشتند من این موضوع رو با iهمسریابی هلو تلگرام در میان بگذارم اما از ترس برخورد سروش با پدرش می ترسیدم و چیزی به رویش نمی اوردم که ای کاش از همان ابتدا جریان رو برایش تعریف میکردم تا ماجرای زندگی ما به انجا که نباید کشیده نمیشد. تا من به حماقت دست نمیزدم و با اطمینان به فهم و شعور نداشته ام این ماجرا را برای خودم درست نمیکردم و تا حاال در عذاب نبودم. حتی هنوز هم با یاداوری ان روزها تنم می لرزد و بر حماقت خودم لعنت میفرستم که ای کاش موضوع رو برای همسریابی هلو تلگرام شرح میدادم ای کاش به نصایح بهار و iهمسریابی هلو گوش می دادم و ای کاش و ای کاش و ای کاش. ... حدود دو هفته از شروع سال تحصیلی میگذشت و من و iهمسریابی و بهار همچنان به دانشگاه میرفتیم. چند روزی بود
همسریابی شیدایی و احمد بار دیگر در تدارکات عروسی بودند
که چهلم که از اقوام دور مادر احمد بود میگذشت و همسریابی شیدایی و احمد بار دیگر در تدارکات عروسی بودند و این بار iهمسریابی توران به قدری در هراس بود که از احمد خواست هر چه زودتر مراسمشان رو شروع کنند و با این کارش ما رو به خنده انداخت و کار به جایی رسید که بچه ها با شیطنت او را به داشتن اتش تند متهم کردند و باعث خشم همسریابی هلو شدند. در طول این ایام متوجه تغییرات زیادی در بچه ها شده بودم.
جالب اینجا بود که در طول سه ماه تعطیلی تابستان دو تا از iهمسریابی ازدواج کرده بودند و چندیدن نفر مراسم نامزدی اشان رو برگزار کردند و حتی در میان اینها کارتی به مناسبت ازدواج پیروز به دست من و iهمسریابی رسید و با اینکه او مطمئن بود ما به این مراسم نمیرفتیم اما کارتش رو به ما داده بود و به قدری من و همسریابی شیدایی از این کارش جا خوردیم و حیرت کردیم که ناخوداگاه هر دو به خنده افتادیم و حتی همسریابی توران اذعان داشت که او برای اینکه از من عقب نیفتد این کار رو انجام داده و من رو به شدت به خنده انداخت. هنوز هم رفتار سردی با دیگران خصوصاً همان پسرهای از خود راضی داشتم. یکی از روزهایی که در سلف دانشکده به همراه iهمسریابی و iهمسریابی هلو مشغول خوردن ناهار بودیم یکی از پسران دانشگاه که او را چند بار بیشتر ندیده بودم به کنار میزمان امد و با لبخند در حالی که چهره هر سه ما رو از نظر گذراند گفت: -خانم ها اجازه میدید کنارتون بنشینم؟ با نگاه تندی به او گفتم: -خیر. او که کامالً جا خورده بود