به خانواده شبکه ی همسریابی شیدایی فکر میکردم. هنوز هم گه گاهی زمانی که شبکه ی همسریابی شیدایی نجف آباد در خانه بود تلفنش زنگ میخورد و او پس از دیدن شماره اش ان را قطع میکرد و بعد از لحظه ای دوباه به حالت عادی برمیگشت و زمانی که او در حمام بود و تلفنش به صدا در می امد از ترس و یاداوری ان روز که با شبکه ی همسریابی شیدایی خانه اصفهان سخن گفتم به هیچ عنوان جواب تلفنش را نمیدادم و خودم رو در هفت سوراخ فایم میکردم تا صدای موبایلش قطع شود. شبکه ی همسریابی شیدایی عکسی را که در دریا در ماه عسل از من گرفته بود و به راستی من رد ان شبیه بچه ها و به قول شبکه ی همسریابی شیدایی نجف آباد کولی ها افتاده بودم رو بزرگ کرده بود و در اتاف خوابمان به دیوار کوبیده بود و هر گاه که از خواب بیدار میشدم نگاهم به ان که روبرویمان بود می افتاد و خنده رو به لبانم می اورد. به قدری عکسم دوست داشتنی افتاده بود که همانند عکسهای بچه های دو ساله بود.
هنوز هم شبکه ی همسریابی شیدایی اصفهان به ان عکس با لذت نگاه یمکرند و با یاداوری ان روز رو به من میگوید که من رو دوباره به او داده و یا خیلی دوستش داشته که من رو برای او نگه داشته.
شبکه ی همسریابی شیدایی بهارستان اصفهان بیرون میرفتیم
حداقل یک شب در میان با شبکه ی همسریابی شیدایی بهارستان اصفهان بیرون میرفتیم و شام رو بیرون صرف میکردیم با اینکه عالقه ای به این کار نداشتم اما اصرار شبکه ی همسریابی شیدایی رو قبول میکردم و بیرون می رفتیم. سه روز در هفته رو هر شب در ساعت معینی به کافی شاپ دنج و شیکی در باالی ساختمانی قرار داشت می رفتیم. رفتن به ان کافی شاپ شیک و دنج رو هیچ وقت فراموش نمیکردیم. در گوشه ای از کافی شاپ کوچک روی میز مخصوصی که دیگر اکثریت مشتریان دائمی اش میدانستند
شبکه ی همسریابی شیدایی فلاورجان به ماست مینشستیم. میز درست جایی قرار داشت که پنجره سر تا سری انجا روبرویش قرارداشت. با نشستن روی صندلی چشمم به خیابان عریض و خلوت خیابان می افتار و شاخ و برگ درختان روبروی دیدم بود و به قدری منظره زیبا و جذاب بود که ان صحنه ها رو حاضر نبودم با جایی دیگر عوض کنم. شبکه ی همسریابی شیدایی نجف آباد هم همانند من ان کافی شاپ ساده و دنج رو که در ابتدای ازدواجمان پیدا کرده بودیم دوست داشت و به رفتن به انجا اصرار میکرد. نزدیک به نه ماه از ازدواج من و شبکه ی همسریابی شیدایی اصفهان میگذشت و این نه ماه یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. به قدری از ازدواجم با شبکه ی همسریابی شیدایی بهارستان اصفهان خشنود و راضی بودم که حد و حساب نداشت. تابستان از راه رسیده بود و گرمای عشقش رو به تن های گرم از عشقمان میبخشید. مدرک فوق دیپلممان رو گرفته بودیم و من و بنفشه در طی خواندن ادامه درسمان بودیم. البته این روزها بنفشه در حال تشکیل زندگی جدیدی بود و من هم برایش ارزوی موفقیت میکردم به قدری سرش شلوغ بود
که هر روز با مادرش به تهیه جهیزیه بیرون میرفتند و به سختی میتوانستم پیدایش کنم. تازگی ها شبکه ی همسریابی شیدایی برایم تلفن همراهی گرفته بود و اذعان داشت که اینطوری هر جا باشم به راحتی میتواند پیدایم کند و دیگر نگرانم نیست
شبکه ی همسریابی شیدایی خانه اصفهان خشنود شدم
که اگر جایی بودم و دیر به منزل رسیدم و من بسیار از شبکه ی همسریابی شیدایی خانه اصفهان خشنود شدم. شبکه ی همسریابی شیدایی اصفهان روز یکی از روزهای گرم شهریور ماه بود. به تازگی وارد شبکه ی همسریابی شیدایی نجف آباد شده بودیم و هنوز گرمای طاقت فرسای تابستان ادامه داشت با اینکه به پاییز نزدیک میشدیم اما هنوز گرما بیداد میکرد. ان روز تازه از منزل مادر خارج شده بودم و به مقصد منزلمان حرکت میکردم که تلفن همراهم به صدا در امد. با نگاه کردن به صفحه مانیتور متوجه شدم که شماره همراه بنفشه است که او هم موبایلش رو از شبکه ی همسریابی شیدایی بهارستان اصفهان به عنوان هدیه دریافت کرده بود. با خوشحالی به علت اینکه بعد از مدتها صدایش رو میشنیدم گفتم: -به به شبکه ی همسریابی شیدایی اصفهان. چه عجب یادی از فقیر فقرا کردید. در صدایش غمی شنیدم که چنگ بر دلم زد. حس کردم اتفاق بدی افتاده چون بنفشه با بغض گفت: -سالم پاییز خونه ای؟ شبکه ی همسریابی شیدایی فلاورجان شدم و با اضطراب گفتم: -چی شده