به ریه هایم کشیدم. چقدر ورود به سایت دوهمدم بو را دوست داشت. عاشق این بو بود. میگفت بوی مخصوص من است. الحق هم بویش به او می آمد.کمی از آن روی گردنم اسپری کردم. امشب میخواستم بوی او را بدهم، میخواستم غرق شوم در عطری که مدتها بود بویش را فراموش کرده بودم. به سمت تختش رفتم و سرم را به تاج تخت تکیه دادم و چشمهایم را بستم. دلم مرور خاطرات میخواست. همان خاطرات ممنوعه ای که باید برای همیشه فراموششان میکردم. باید دورشان را یک خط قرمز میکشیدم و از ورود به سایت دوهمدم ذهنم بیرون مینداختم.
پشت پرده پلکهای بسته ام، می دیدمشان. واقعی تر از هر خیالی آنجا بودند. همان گوشه ذهنم؛ تهِ تهِ خاطراتم!
طناب دارم شده بودند این ورود به سایت دو همدم...!
خودم را به دستشان سپردم، به دست خاطراتی که طناب دارم شده بودند این ورود به سایت دو همدم...! ورود به سایت دوهمدم دستی به مقنعه ام کشیدم و مرتبش کردم. رژ لب صورتی ام را کمی ترمیم کردم. دکمه های مانتوی مشکی ام را بستم و در آخر با برداشتن کیف مشکی ام از اتاق خارج شدم. سرکی به آشپرخانه کشیدم. ورود به سایت دوهمدم جدید طبق معمول از اول صبح در تدارکات ناهار بود. حساسیت بابا به زود غذا خوردن باعث شده بود مامان هم همیشه ورود به سایت همسریابی دوهمدم جدید کاری که هر صبح بهش برسد، تدارک غذای ناهار باشد. لبخندی زدم و همانطور که سرم را کج کرده کرده بودم گفتم: -مامان جون..من دارم میرم.کاری نداری؟ ا لبخند نگاهم کرد. با آن موهای قهوه ای کوتاه و صورت تپل و گوشتی اش خیلی خواستنی بود. -نه دخترم. برو به سالمت.
برای ناهار منتظرت باشیم؟ -نه ورود به سایت دو همدم تا عصر کالس دارم توی دانشگاه یه چیزی میخورم. -باشه عزیزم مواظب خودت باش. از خانه بیرون زدم و خنکای هوای بهاری باعث شد، قدم زدن را به تاکسی گرفتن ترجیح بدهم. به کالس های امروزم فکر میکردم. باز هم تاریخ ادبیات داشتم.
ورود به سایت همسریابی دوهمدم جدید این واحدم متنفر بودم
ورود به سایت دوهمدم جدید که من چقدر از ورود به سایت همسریابی دوهمدم جدید این واحدم متنفر بودم. مردک بی حوصله و بد عنقی که به هر چیزی شبیه بود جز به یک استاد. حتی تیپ لباس پوشیدنش هم در حد یک استاد نبود. حیف که این درس استاد دیگری نداشت وگرنه به هیچ عنوان او را انتخاب نمیکردم. بعد از تاریخ ادبیات، شعر داشتم که استادش را دوست داشتم ولی درسش را نه. مبحث مورد ورود به سایت ازدواج دوهمدم من فقط رمان بود و بس. اگر تمامی واحد هایم رمان بودند حتما معدلم هم عالی میشد. اما حیف که ورود به سایت دوهمدم خوب از من خیلی خیلی فراری بود.
صدای زنگ تلفن توجهم را جلب کرد. با دیدن شماره لبخند زدم. -سالم خواهری. -سالم گیسو. سر کالس که نیستی؟ -نه ورود به سایت دوهمدل تو راهم دارم میرم ورود به سایت دو همدم. -خوبه.گیسو امشب برنامه خاصی داریم تو خونه؟ ورود به سایت دوهمدم جدید؟چه برنامه ای؟ -نمیدونم.مهمونی ای چیزی.. -نه فکر نمیکنم. حداقل من بی خبرم. چطور مگه؟ کمی من و من کرد. مشخص بود مطمئن نیست چه جوابی بدهد. -هیچی، چیز مهمی نیست. -ورود به سایت دوهمدم جدید! لحنم کارساز بود چون بالفاصله جواب داد. -هیچی بابا...
صبح از خونه رفتنی یه چیزایی شنیدم. بابا و مامان داشتن راجع به مهمونی اینا صحبت می کردن فکرکردم باز مهمونی ای چیزی هست من ازش بی خبرم. -بی انصاف نباش دیگه گیتی...یه بار فقط نمیدونستی ها! اونم تقصیر ورود به سایت دو همدم بود قرار بود بهت بگه... -آره...میدونم! دلگیر بود. این را از پشت تلفن هم میتوانستم تشخیص بدهم. -ورود به سایت دوهمدم جدید..خواهری...به خدا اینطوری که تو فکر میکنی نیست. -مهم نیست. من باید برم. کاری نداری؟ آهی کشیدم. -نه ورود به سایت دوهمدل. شب تو خونه میبینمت. مواظب خودت باش. تو هم همینطوری گفت و قطع کرد. برای چند لحظه شک کردم. چه چیزی شنیده بود که فکر میکرد مهمانی ای در کار است؟ اگر ورود به سایت ازدواج دوهمدم بود چرا من هم خبر نداشتم؟