وارد همسریلبی آغاز نو شد
دست همسر آغاز نو را که توی دستم بود فشار دادم و خواستم حرفی بزنم که در اتاق به صدا در آمد و باز شد، یک پسر خوشتیپ که چشمهای مشکیش و موهای پرپشتش حسابی جذابش کرده بود وارد همسریلبی آغاز نو شد و با دیدن من با چشمهایی باز با لبخندی کوتاه به سمتم آمد و پرسید: -خوبید؟ مثل خودش با لبخند جواب دادم: -ممنونم، بهترم! با همان لبخند گفت: -شکر، من واقعا متاسفم نفهمیدم چی شد اصلا ندیدمتون!
همسریابی آغاز نو ورود را از هم باز کردم حرفی بزنم که چشمهایم روی گردنش ثابت ماند! گردنبندش!. خیلی شبیه گردنبند من بود!. متوجه نگاه خیرهام شد و دستش سمت گردنبندش رفت و با لبخندی تلخ گفت: -یادگاریه! نیم خیز شدم روی تخت، همسر آغاز نو کمکم کرد نشستم و دستم رفت سمت گردنبند خودم، لمسش کردم و چشمهایم بی اراده اشکی شد اولین قطره که چکید پسره متعجب پرسید: -چیزی شده؟ چرا ناراحت شدید؟ لبم را گاز گرفتم تا هق هق نکنم و گفتم: -میشه لطفا گردنبندتونو بدید ببینم! صدای متعجب همسر آغاز نو بلند شد: -یاس؟!
همسریابی آغاز نو صدایم زد
نگاه پسره گنگ شد، متوجه شدم که چند باری اسمم را زیر لب زمزمه کرد! گردنبندش را باز کرد و گرفت سمتم، از دستش گرفتم و جلوی صورتم با دقت نگاهش کردم، خودش بود، خودِ خودش! چشمهای اشکیام را رو صورتش دوختم و هرچقدر زور زدم نتوانستم حرفی بزنم، انگار قدرت حرف زدن نداشتم، همسریابی آغاز نو ورود از هم باز نمیشد و حالم بد بود، خیلی بد! - خوبین؟ چرا اینطوری شدین؟ با حرفش انگار جون گرفتم، لب زدم: -تو. .. نتوانستم ادامه بدهم، همسریابی آغاز نو صدایم زد: -یاس، یه چیزی بگو؟ چرا اینطوری شدی؟ سرم را به طرفین تکان دادم و باز گفتم: -تو هم. .. با ورود پرستار حرفم تو دهانم ماند.
پرستار سرمم را چک کرد و گفت: -اگر شکایتی از همسریاب آغاز نو ندارید مرخصید میتونید برید. نگاهم کرد و مگر میتوانستم ازش شکایتی داشته باشم! از کسی که تمام عمر منتظرش بودم، قطعا نمیشد! سرم را تکان دادم: -نه! همسریابی آغاز نو جستجوی کاربران چیزهایی داخل برگه ی تو دستش یادداشت کرد و گفت: -خیله خب پس هروقت سرمت تموم شد میتونی بری! من باز سرم را تکان دادم و همسریابی آغاز نو و او تشکری کردند. - نمیخواین بگین چرا با دیدن این گردنبند حالتون بد شد؟ گردنبند را توی مشتم فشار دادم و پرسیدم: -این گردنبند یادگاریه کیه؟
جواب داد همسریابی آغاز نو پنل کاربری!
کمی مکث کرد و با چشمهایی که ناراحتی ازشان میبارید جواب داد: -مادرم! باز صدای همسریابی آغاز نو بلند شد: -یاس خوب حرفی بزن، اصلا تو کجا بودی، چرا تصادف کردی؟ برگشتم سمتش، منتظر جواب بود اما من فعلا قصد جواب دادن نداشتم، دوباره برگشتم سمتش و گردنبندش را گرفتم طرفش، از دستم گرفت که باز پرسیدم: -فامیلیتون چیه؟ نگاهش تغیر رنگ داد، انگار با خودش فکر میکرد این دختره یک چیزیش میشود بالاخره! جواب داد: -همسریابی آغاز نو پنل کاربری! نفس نداشتم، هم دلم می خواست گریه کنم هم بخندم، از ته دل! خواستم حرفی بزنم، بگویم که کی هست، بگویم که چقدر منتظرش بودم، بگویم که همسریابی آغاز نو پنل کاربری را باور نکردم و می دانستم زنده هست، میدانستم پیدایش میکنم.