-سر صبحی شیون کنان اومدن سراغم. همسرییابی و پری دخترش و فخری خانم. با هوار و جیغ حرف میزدند و من از همه جا بیخبرم هاج و واج مونده بودم که چشونه. پری میگفت دختر ورپریده ات رو هار کردن و نون یامفت خورده دم در اورده. آروم رو به فخری خانم گفتم همسریابی هلو چی شده؟ مشکل چیه؟ با عصبانیت دندون قروچه ای کرد و گفت که این بود مزد ما یلدا خانم؟ این بود اون همه فداکاری که در حقتون کردیم؟ همسرییابی خوردید نمک دون شکستید؟ چرا مگه چی کم داشتید. جا واسه زندگی نداشتید؟ نونتون به راه نبود؟ راحتیتون به راه نبود. پری فریاد میکشید و به دختری که متوجه نشدم منظورش به کدوم یکی از شماهاست فحش میداد. از بین حرفهاشون فهمیدم که موضوع به همسرییابی توران ربط داره. آخر سر هم همسریابی هلو مزد زحمت این چند سال جون کندمون رو با چندرغازی که انداخت جلوم داد و یه کارگر خبر کرد و گفت تا همسرییابی شب که برمیگردم از اینجا میرید بیرون و نمیخوام ددیگه چشم تو چشم شیم. همین. به همین راحتی مزد بدبختی مون رو گذاشتن کف دستم و بیرونمون کردن.
بینیش رو با دستش گرفت و گفت: همسریابی پیوند که اینطوری ما رو به آتیش کشیدی. الهی خیر از جوونیت نبینی. بمیری پاییز که سر پیری من رو بدنام و بی خانمان کردی. آخه ذلیل شده تو چیت به سروش میخوره؟ نگاه کن دیگه.
همسریابی شیدایی زندگی میکنیم
خوب نگاه کن ببین ما داریم تو خونه همسریابی شیدایی زندگی میکنیم تو چی فکر کردی؟ نفهمیدی سروش تو گلوت میمونه. خفه میشی؟ و بعد دوباره به هق هق افتاد.با هر ناسزایی که به همسریابی توران می گفت قلبم مثل پرنده ای زخمی خودش رو به در و دیوار سینه ام میکوبید. اونقدر که از نفرین هایی که به سروش کرد ناراحت شدم از ناسازهاش به خودم رنج نکشیدم. مگه من و همسریابی آغاز نو چه گناهی کرده بودیم که مستحق نفرین مامان باشیم؟مگه من به سروش پیشنهاد داده بودم؟
چرا همسرییابی از اونها انتظار خوبی داشت؟ هنوز هم موقع اوردن اسم فخری خانم با احتیاط عمل میکرد و محترامانه اسمش رو به زبون میورد انگار نه انگار که این همون فخری همسریابی هلو که اسبابش رو به بیرون ریخته و گفته از جلو چشمم دور شید. چرا؟ چونکه از زخمی شدن پسرشون جلوگیری کنند. حاال؟ حاا دیگه دیر همسریابی هلو.
همسریابی توران دو ساله که زخمی و آلوده من شده.
همسریابی توران دو ساله که زخمی و آلوده من شده. بدون اینکه خود من بدونم. منم آلوده اش شدم سالها پیش آلوده اش شدم. عاشقشم. باهاش نفس میکشم. دوستش دارم و دوستم داره. چطور میخواید این رشته محبت بین ما رو پاره کنید؟
تن کرختم رو از روی زمین بلند کردم و با نگاهی به صورت مامان کوله ام رو به دوشم انداختم و از همسریابی پیوند خارج شدم. برگهای پاییزی از درختها سرازیر شده بود و به صورتم میخورد. پا روی دلشون گذاشتم و با خودمون تصمیم گرفتم که کار رو یک سره کنم. چرا که نه...همسریابی شیدایی رو حامی خودم میدونستم. حس میکردم باید بهش تکیه کنم. حس میکردم حاال که دوستم داره باید ثابت کنه. منم شکایتی نمیکنم تا بفهمه که دوستش دارم. خودش باعث این اوارگی ما شده. همسریابی پیوند چطور میخواد عشقش رو از این آوارگی نجاتن بده؟ همونی که قسم خورد تا آخرین لحظه این مبارزه پا به پاش میاد. حاال نوبت همسریابی آغاز نو. اون باید نشون بده که دوستم داره. بهار اشتباه می کرد توی این آتیش تنها من نبودم که سوختم اون و مامان هم پا به پای من دارن میسوزند.