همسریابی n ilnl که بیست سی میلیون تومان نبود که به راحتی بتوانیم از کنار همسریابی n ilnli بگذریم مخصوصاً در این اوضاع بد مالی و کاریش. من حاال چه کار باید بکنیم؟ با ناراحتی دستی به پیشانی ام کشیدم و سروش زمزمه کرد: -نمیخواستم ناراحتت کنم. اما تو اونقدر اصرار کردی تا من. .. میان کالمش دویدم و با لحنی ازرده گفتم: -همسریابی n ilnl من بمیرم برای کی بود که این مشکالت رو تو خودت میریختی و چیزی به من نمیگفتی؟ نگاهش رو چشمهای غمگینش ماسید. در چشمان زیبایش چیزی درخشید. انگار که در دلش جوانه ای از امید زده شد اما سوی نگاهش لحظه ای بود و باز دوباره با همان لبخند تلخ از من رو برگرداند و در حالی که به بیرون از همسریابی n ilnla خیره شده بود گفت: -یه کاریش میکنم. تو خودت رو ناراحت نکن. و بعد بحث رو عوض کرد. با اینکه دیگر هیچ دل و دماغ کاری رو نداشتم اما پا به پای همسریابی n ilnl صحبت کردم تا کمی از ناراحتی اش رو برطرف کنم
همسریابی n ilnli با عشق در اغوشم کشید
زمان که شب کنارش دراز کشیدم و همسریابی n ilnli با عشق در اغوشم کشید و با ارامش به خواب رفت به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم و او کمی در ایش تکان خورد و موهای براق و خوش حالتش روی صورتش ریخت. با نوک انگشتم به اهستگی موهایش رو از روی صورتش کنار زدم.
چقدر ارام خوابیده بود. انگار نه انگار که او این قدر ناراحت بود. پس چرا من خوابم نمیبره؟ همسریابی n ilnlu چیزی حدود یک ساعت هست که در تختم از این دنده به اون دنده میشم و فکر میکنم. به همه چیز فکر میکنم و حتی گاهی به سرم زد که همان موقع به ارغوان زنگ بزنم و از او بخوام که ان کار رو با همسریابی n ilnlu نکنه و حتی ار الزم بود حاضر بودم به خاطر سروش به دست و پاش بیفتم.
همسریابی n ilnla گفته بود
اما همسریابی n ilnla گفته بود که اگر دور از جانش بمیرد هم حاضر نیست که با پدرش هم صحبت شود و یا از او طلب کمک مالی بکند و از این رو من هم افسرده به صورت او خیره شده بودم انگار که در صورت او مسئله زندگی مان حک شده بود و من با کنار هم گذاشتن ارقام و اعداد سعی داشتم معادله همسریابی n ilnlaw زندگی مان رو حل کنم تا باز دوباره اوضاع هم مانند چند ماه پیش ارام و شیرین بشه. وقتی فکرم به جایی قد نداد نگاهم رو از صورت همسریابی n ilnl گرفتم و به سقف دوختم.ستاره های اسمان اتاقم در چشمم چشمک زدند و زیباییشان رو به رخم کشیدند. در یک لحظه به فکرم رسید که چقدر بیخیال هستند. سرم رو با افسوس تکان دادم و پیش خودم گفتم چرا همانند انها نشدم! چرا نخواستم که حیوان شی و یا موجود جاندار دگری جز انسان افریده شوم و باز هم به یاد همسریابی n ilnla افتادم. به یاد حرفهای شیرین او که میگفت پاییز هر موجود جانداری به جز همسریابی n ilnlaw نمیدونه حیوان یا چز دیگری نامیده میشه و مطمئن باش که اگر انها میدانستند که انسان نیستند روزی در برابر قد علم میکردند و به او میگفتند که چرا انسان نیستند و با یاداوری این سخن بهار لبخندی تلخ گوشه لبم نشست که مثالً انسانها چه چیزی دارند که انها از همسریابی n ilnlu نبودنشان در رنجند؟
مگه بده که راحت و بی دردسر دارن زندگی میکنند و خوش و خرم هستند. اما نه. .. چیزی در ذهنم جرقه زد که چه خوشی داره زندگی اونها. همیشه یک روال عادی رو دنبال میکنند. مثالً همین ستاره ها شبا میان و تا صبح نشده میرند. خورشید میاد و ماه میاد و باز هم میان و میرن و همینطور حیوان ها... کالفه پلک زدم و پیش خودم گفتم من هم چه فکرهایی میکنم عوض اینکه همسریابی n ilnlaw بشینم به مشکالتمون فکر کنم دارم خلقت موجودات رو بررسی میکنم. اصالً این بحث های فلسفی به من چه! و باز دوباره سعی کردم فکرم رو معطوف به حرفهای همسریابی n ilnli کنم تا بلکه راه حلی پیدا کنم یک لحظه در ذهنم چیزی جرقه زد و به سرعت روی تخت نیم خیز شدم و همسریابی n ilnlu کمی در جایش تکان خورد و حتی حس کردم چشمانش نیمه باز شد اما باز به سرعت بسته شد.