خم شد و از توی کیفش بطری همسریابی 2همدم درآورد و سرش رو باز کرد. منتظر به حرکاتش خیره بودم. برگشت بهم نگاه کرد و خندید. -چیه؟ آب رو سر کشید و با خنده گفت: -قیافهت خیلی بامزه شده. بیخیال گفتم: همسریابی هلو بقیهش رو بگو. لبخندش رو خورد و گفت: 7تای دیگه مسلمونن و این اسالم نیاورده. از اونجا، دیگه زیاد باهاشون نیست و بودنش با نارسوس برایخب.
میریم سراغ لمانریز از همسریابی 2همدم بنی مصطلق. مصطلق 1 تا پسر داره که این بچهی ناخلفشه. اون انتقام گرفتن از برادراشه. این قبیله همسریابی هلو غارها یا چاهها زندگی میکنن. خودش رو کشته تا تونسته هزار نفر از افراد قبیلهش رو با خودش متحد کنه و پیروزی براش، حتی از نارسوس هم مهمتره. با عنصر ما برابره. سرم رو تکون دادم و به ادامهی حرفش گوش دادم. نظر میرسه نه؟
اما نیست. از هزار نفری که باخودش آورده، پونصد نفرشون جادوگرن. همسریابی 2همدم مرموزیانمیرسیم به بزرگترین مشکلمون. وُراکوز پسر عاث از ثبت نام در سایت همسریابی دوهمدم الشماشقه الغاوون. قبیلهی مسخرهای به و اطالعات زیادی ازشون ندارم فقط میدونم از جادوی سیاه قویای استفاده میکنن و غول مسابقه محسوب میشن. برگشتم و چپچپ نگاهش کردم. پیشونیم رو به دستم تکیه دادم و به هفت هزار نفری که ارشیا برام گفت، فکر کردم. یاد چیزی که از نریمان خواستم افتادم.
ثبت نام در سایت همسریابی دوهمدم جرأت این رو داره
نمیدونم ثبت نام در سایت همسریابی دوهمدم جرأت این رو داره که دوباره باهام روبهرو بشه یا نه. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم... همسریابی هلو با اشتیاق به درختهای بلند و پرمیوه نگاه میکنم. حواسم پرت شده و سرم به اینطرف و اونطرف میچرخه. باغ عمو از چیزی که فکر میکردم خیلی قشنگتر و بزرگتره. حواسم به کل پرت شده و از خونه دور شدم. دیگه صدای خندههای عمه فاطمه و مامان رو نمیشنوم. برام مهم نیست. اینقدر اطرافم قشنگه مهم نیست که گم بشم. سیب باالی درخت بهم چشمک میزنه. با ذوق قوانین سایت همسریابی دوهمدم میرم. کسی در گوشم میگه: خیلی دور شدی الینا. برمیگردم و به چشمهاش که هم رنگ چشمهای خودمه نگاه میکنم. دوستش ندارم. ازش بدم میاد.
محلش نمیدم و راهم رو همسریابی 2همدم درخت ادامه میدم. میگه: حرفش باعث میشه چند لحظه وایسم و نگاهش کنم. لبخندی میزنه و از کنارم رد میشه. دست درازفکر کنم دایی گفت تنها توی باغ نچرخی! میکنه و همون سیبی که نشون کرده بودم رو میچینه. یهکم نگاهش میکنه و بهطرفم میگیرتش. ثبت نام در سایت همسریابی دوهمدم نگاهش میکنم. ازش خوشم نمیاد. پشتم رو بهش میکنم و بهطرف درخت زردآلو میرم. عصبی میشه. مچ دستم رو میگیره و میچسبونتم به درخت سیب. سیب رو جلوی صورتم میگیره و میگه
قوانین سایت همسریابی دوهمدم نمیخوریش؟
قوانین سایت همسریابی دوهمدم نمیخوریش؟ میگم: -چون ازت بدم میاد. میخنده و میگه: -از من بدت میاد چرا سیب رو نمیخوری؟ لگد محکمی به پاش میزنم و از دستش فرار میکنم. بیتوجه به پشت سرم، قوانین سایت همسریابی دوهمدم. میفهمم که کار اشتباهی کردم. نمیدونم کجام. به درختی تکیه میدم و ترسیده به اطرافم نگاه میکنم. سرم رو به ثبت نام در سایت همسریابی دوهمدم میچرخونم. باربد داره نزدیکم میشه. میدوه و محکم نگهم میداره. بلندم میکنه و میکوبتم به زمین. کمرم درد میگیره. چشمهام پر از اشک شده. کنارم میشینه و دستش رو روی صورتم میذاره. آروم میگه: -قوانین سایت همسریابی دوهمدم متنفر نباش. چند سال دیگه باید باهام ازدواج کنی. میخوام جیغ بکشم که دستش و روی دهنم میذاره و میگه: اشکهام میریزه و همسریابی هلو درنمیاد. نزدیکم میشه. نزدیکتر...