نگاه زیرچشمی بهم اندونزی و گفت: -اینجا روستای یهودیهاست. سرجام ایستادم و با چشمهای گرد به زیلوس که به راهش ادامه میداد، خیره شدم. دلم میخواست برگردم. نمیدونم این حس بد چی بود که به دلم افتاده بود؛ اندونزی ساعت چنده هرچی بود حسابی پشیمون شده بودم. اندونزی هم کنار من ایستاده بود. وقتی دید حرکت نمیکنیم، به طرفمون اومد و گفت: -راه بیفتین دیگه! عصبی بهش نگاه کردم و گفتم: -رفتی یه دختر یهودی گیر آوردی؟ احمق تو برداشتی ما رو آوردی قبرستون یهودیها؟ اندونزی ساعت چنده مگه همچین جایی وجود هم داره؟ عصبی به دور و اطرافش نگاه کرد و گفت: آه و نفرین خودش و خونوادهش بگیرتم؟ از باشه همین رو برات پیدا کردم. اندونزی جمعیت راه بیفت تاصدات رو بیار پایین. حاال که هست. چیه نکنه میخواستی برم از اندونزی چگونه مسلمان شد برات جنازه پیدا کنم که بالیی سرت نیومده. جمله آخرش توی مغزم پیچید. بالیی سرمون نیاد!
اندونزی بالی رو گرفتم
پلکی زدم و دست اندونزی بالی رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم. باالخره رسیدیم به یک اتاقک که ته قبرستون بود. نگاهی به اتاقک اندونزی به انگلیسی و زوار دررفته اندونزی. زیلوس به طرف در رفت و گفت: -بیاین تو. در فلزی رو هل دادم. صدای قیژ بلندی توی محوطه پیچید. اندونزی ساعت چنده به محض اینکه در باز شد، خودش رو توی اتاق انداخت. من هم پشت سرش وارد شدم. بوی نم توی اتاق پیچیده بود. دمای اتاق از بیرون خیلی کمتر بود. نگران به طرف جنازهای که گوشهی دیوار بود رفتم و پارچه رو از روی صورتش کنار زدم. آهی از سر راحتی کشیدم. اندونزی روی نقشه رو یخ ریخته بودن و خدا رو شکر تا االن محافظت شده. نگاهی به صورتش انداختم. لبخندی داشت روی لبم جون میگرفت که با به یاد آوردن موقعیتم، اثرش از بین رفت.
اندونزی ساعت چنده دختر حتی از هلیا هم خوشگلتر بود. موهای بورش کنارش ریخته شده بود. مژههای بلند و فری داشت. نگاهی به کل صورتش انداختم. گفتم: -مثل زیبای خفته میمونه. ندا نزدیک اومد و با دیدن چهرهش گفت: -وای. زود باشین دیگه از اینجا بریم گم شیم. رو به اندونزی به انگلیسی گفتم: بیحوصله به طرف جنازه اومد و توی صورتش خم شد. سرش رو توی بدنش فرو برد.
اندونزی چگونه مسلمان شد به اندونزی ببین اعضای بدنش سالمه؟
اندونزی چگونه مسلمان شد به اندونزی ببین اعضای بدنش سالمه؟ اندونزی بالی اجزای بدنش رفت. سرش رو نزدیک که میبرد، دیگه سرش دیده نمیشد. لبم رو گزیدم. مثل اینکه با چشم نگاه میکنه! بعد از گذشت پنج دقیقه، روش رو بهطرفم برگردوند و گفت: -سالمه. لبخندی زدم و از جنازه دور شدم. -خیلی خب برو توی جسم تا برگردیم.
سرش رو خاروند و گفت: سرم رو تکون دادم و روم رو بهطرف پنجرهی رو به اندونزی چگونه مسلمان شد چرخوندم. تا نگاهم به پنجره افتاد، از دیدنشماها نگاه نکنین؛ چون با اندونزی روی نقشه جالبی روبهرو نمیشین. اون موجودِ عوضی بدنم سرد و بیحس شد. کاش به حرف اندونزی گوش میکردم. کاش به یکی گفته بودیم. نگاهم رو به طرف اندونزی به انگلیسی چرخوندم. زیلوسی دیگه وجود نداشت. جنازهی دختره انگار زنده شده بود. چشمهاش سیاهی نداشت و سرش رو به حاالت ناجوری تکون میداد. اندونزی چگونه مسلمان شد نگاه ازش گرفتم. اینکه ترسناکتره. نگاهم رو که چرخوندم کابوس خوابم دوباره تکرار شد. آب دهنم رو قورت دادم. جن چشم زردِ عوضی اندونزی بالی نشسته بود و با پوزخند اندونزی به انگلیسی چیزی رو زیر لب تکرار میکرد. حس میکردم روح داره از بدنم خارج میشه. بلند شد و بهطرفم اومد. اندونزی جمعیت دفعه کی میخواست نجاتم بده؟ وقتی توی این قبرستون گیر کردیم