همسریابی آغاز نو جدید صدمه بزند
با فریاد پرسیدند: " چه خبر شده است؟ چرا شما ماتامور را به این صورت حمل می کنید. آیا همسریابی اغازی نو مریض شده یا خودش را مجروح کرده است؟ " وقتی آن ها کاملا نزدیک شدند بلازیوس به آرامی گفت: " او مریض نیست. و هیچ چیز حالا نمی تواند او را بی ازارد. او از تمامی درد و رنج هایی که ما اسمش را زندگی می گذاریم رسته است. حالا حتی مرگ هم نمی تواند به همسریابی آغاز نو جدید صدمه بزند. " اسکاپین که گریه همسریابی آغاز نو جستجوی کاربران را نمی توانست پنهان کند چون علاقه زیادی به هنرمند داشت گفت: " آیا همسریابی آغاز نو سایت واقعا مرده است؟ " بلازیوس جواب داد:
" او خیلی زیاد و واقعا مرده است. "
" همانطور در پایان نمایش های تراژدی می گویند... او زندگیش را کرده است. ولی خارج از همسریابی اغاز نو ورود حرف ها لطفا بجای ما شما ماتامور را تا دلیجان حمل کنید که ما خیلی خسته هستیم. " اسکاپین به سرعت جای هرود را گرفته و لیاندر فضل فروش را خلاص کرد و با وجودی که از همسریابی اغاز نو صفحه اصلی کار نفرت داشت معهذا گروه دوباره با سرعتی بیشتر به حرکت خود ادامه دادند. علی رغم سرما و برف، ایزابل و سرافینا از دلیجان پیاده شده بودند و با دیدن همسریابی آغاز نو منظره در حالی که اشک از چشمانشان سرازیر بود برای آمرزش روح ماتامور دعا می خواندند. حالا سؤال همسریابی آغاز نو پنل کاربری بود که چه باید کرد؟ دهکده ای که آن ها عازم آن بودند حداقل یک فرسنگ تا آن جا فاصله داشت.
پیاده همسریابی آغاز نو جستجوی کاربران را به دهکده برسانند
ولی در آنجایی که توقف کرده بودند نمی توانستند تا صبح بمانند. آن ها تصمیمی گرفتند که به حرکت خود ادامه بدهند حتی اگر لازم باشد که دلیجان را در آنجا رها کنند و پیاده همسریابی آغاز نو جستجوی کاربران را به دهکده برسانند. هر اتفاقی که قرار بود بیافتد بهتر از این بود که مثل ماتامور نگون بخت از سرما منجمد بشوند. استراحت طولانی و یک وعده جو و کاه کافی که اسکاپین با هوشمندی فراوان به اسب داده بود حیوان بینوا را بزندگی باز گردانده و حالا به نظر می رسید که آمادگی برای ادامه مسافرت را دارد. همسریابی اغاز نو ورود بزرگترین مشکل آن ها را حل کرد. جسد ماتامور را با دقت در یک ملافه بزرگ پیچیدند و آن را روی اسباب و اثاثیه قرار دادند. خانم های هنرپیشه جای خود را دو باره اشغال کردند ولی از این که با جسد یک مرده هم سفر شده بودند بخود می لرزیدند.
مردان همه پیاده و اسکاپین از جلو با فانوس و هرود اسب را هدایت می کرد. آن ها نمی توانستند سریع حرکت کنند ولی در پایان دو ساعت آن ها منظره دهکده را از دور مشاهده کردند. اولین خانه های پراکنده سر راه آن ها پیدا شد. از سر و صدای حرکت دلیجان سگ های ده به پارس کردن مشغول شدند. همانطور که آن ها از کوچه های متروک دهکده عبور می کردند پنجره بعضی خانه ها باز شده و مردان یا زنانی با لباس خواب با دقت به آن ها نگاه می کردند. فضل فروش از همسریابی اغاز نو صفحه اصلی فرصت استفاده می کرد و از آن ها آدرس مهمانخانه ایرا را که می خواستند بروند می پرسید. اینطور معلوم شد که آن ها می باید تا انتهای خیابان برای رسیدن به مقصد بروند. اسب بینوا دیگر به مرحله نهایی خستگی رسیده بود ولی چون احساس می کرد که به اصطبل نزدیک می شود که در آن خوراک و استراحت خواهد داشت برای رسیدن به آنجا عجله می کرد.
ر حال و هوایی نبودند که به همسریابی آغاز نو پنل کاربری چیزها توجهی داشته باشند
آن ها به مهمان خانه رسیدند. بنظر نمی رسید که کسی در مهمان خانه باشد چون در همسریابی آغاز نو محل دور افتاده کسی شب در مهمان خانه بیتوته نمی کرد. مسافران ما در حال و هوایی نبودند که به همسریابی آغاز نو پنل کاربری چیزها توجهی داشته باشند و به جایی کمتر و کوچک تر از این هم راضی بودند. همه در و پنجره ها بسته و علایمی از حیات در آن دیده نمی شد. ستمگر با مشت های آهنین خود بدر می کوفت. بالاخره یک صدای پا که از پله هایی پایین می آمد بگوش رسید. از ترک های در قدیمی پرتو نوری بخارج درز کرد.
کسی که پشت در بود آن را با احتیاط کمی گشود و یک زن پیر که با یک دست استخوانیش شعله شمع را محافظت می کرد و با دست دیگرش شالی عجیب و مندرس را روی دوشش نگاه می داشت از پشت در پیدا شد که با دقت به مهمانان سرزده نگاه می کرد. پیدا بود که این زن همان لحظه از رخت خواب بیرون آمده است. همسریابی اغازی نو از مهمانان دیر وقت دعوت کرد که بداخل بروند و با یک لبخند که به دهن کجی بیشتر شبیه بود آن ها را مستقیم به آشپز خانه برد و چند قطعه چوب خشک در کوره انداخت.
همسریابی آغاز نو جدید به اطاق خودش بازگشت که کمی سر و وضع خود را مرتب کند. یک پسر قوی هیکل روستایی را که مسیول اصطبل بود بیدار کرده و همسریابی آغاز نو سایت را برای آوردن دلیجان به داخل حیاط فرستاد. پسر روستایی بدون معطلی اسب خسته را از دلیجان جدا کرد و به اصطبل برد. بلازیوس گفت: " ما جسد ماتامور بیچاره را مثل یک آهوی شکار شده نمی توانیم در تمام شب در دلیجان بگذاریم.