و گفت: -این کارها برای چیه همسرم... باز دوباره مامان مانند سالیان پیش. زمانی که او همسر من نبود نامیدش. در این مدتی که با همسرم تولدت مبارک وصلت کرده بودم مامان همیشه او را سروش جان مینامید. حتی در مواقعی که حال نداشت باز هم ان جان اخر رو از دهانش نمی انداخت.اما حاال... انگار سروش هم متوجه رفتار مامان شد چون رنگ از صورتش پرید. بی اختیار دلم گرفت. نمیدونستم چرا دلم نمیخواست حتی ناراحتی اش رو ببینم. در همسرم به انگلیسی شرایط سخت هم بی قرار همسرم بودم. لعنت به من و احساساتم. چرا نمیتونم ازش متنفر باشم؟ سرم رو چرخوندم و قطره اشکی راهی گونه های ملتهبم شد. نگاه نرم بهار روی صورتم نشسته بود. راستی سروش با چه جرئتی اومده بود سمت میز ما؟ من اگر جای او بودم میمردم هم این کار رو نمیکردم. شاید... شاید میخواست با این حرکتش بفهمونه که دیگه براش بی ارزشم. همسرم بعد از رفتار سرد همسرم به انگلیسی سخت یکه خورد اما با این حال از همسرم تاج سرم دست نکشید و کنار کامیار روی صندلی نشست. درست کنار دست من. هنگامی که روی صندلی نشست یک لحظه نگاهمون در هم گره خورد. من چقدر جذاب و خواستنی است این پسر. برخالف انچه فکر میکردم او ذره ای تغییر نکرده بود. او ذره ای الغر نشده بود.
درست برخالف من که در این مدت 5 کیلو از وزن بدنم رو از دست داده بودم. با احتیاط سر تکان دادم به نشانه سالم و او با پوزخندی نگاهش رو از صورتم گرفت و مشغول صحبت با کامیار شد. به قدری گرم با همسرم تولدت مبارک صحبت میکرد که یاد شبهایی افتادم که در منزل ما یا در منزل مامان با هم گرم گفتگو بودن. انگار زمان تغییر نکرده. انگار هیچ چیز عوض نشده. نه. نه.. تغییر کرده. مسلماً تغییر کرده. سروش گرچه همسر قانونی من هست اما همسر کاغذی و برگه ای و قراردادی به درد من نمیخوره. ما چند همسرم بود که در کنار هم زندگی نمیکردیم. در این مدت خبری از هم نداشتم و حالی از هم نپرسیده بودیم. همسرم تولدت مبارک چه همسری؟ همسرم به انگلیسی نگاهم به روبرو بود. بدون اینکه مرکز نگاهم چیز خاصی باشد. صحبتهای او با همسرم تاج سرم روی اعصابم میرفت. از روی صندلی بلند شدم و به محض بلند شدن من همه نگاهها به سمت من چرخید. حتی سروش.
همسرم عشقم با خنده ای که روی لبانش بود
لبخند تلخی زدم و رو به دیگران گفتم: -نوشیدنی چی میل دارید؟ همسرم عشقم با خنده ای که روی لبانش بود بلند شد و گفت: -صبر کن منم میام... -بیا بریم.
با همسرم تولدت مبارک از میز فاصله گرفتیم و من ان لحظه بود که نفم رو به سختی بیرون دادم. انگار با ان نفس همه اضطراب و تردیدهایم رو بیرون فرستادم. همسرم دوست دارم دستم رو به دست گرمش گرفت و با وحشت گفت: -وای پاییز حالت خوبه؟
همسرم عاشقتم اینکه نگاهش کنم
چقدر سردی... همسرم عاشقتم اینکه نگاهش کنم گفتم: هیچ فکر نمیکردم این قدر وقیح باشه... همسرم به انگلیسی فشاری به دستم وارد کرد و گفت: -خواست نشون بده که وجودت براش بی اهمیته... برگشتم به سمتش و گفتم: -میدونم. اما واقعاً اینطوره؟ صدای موزیک که ناگهانی با صدای بلند چخش شد باعث شد با وحشت از جا پریده و دست همسرم عشقم رو بفشارم. بهار که خودش هم ترسیده بود جلوی رویم ایستاد و به من نگاه کرد و من بی اختیار به خنده افتادم و او هم خندید. هر دو بدون اینکه قصد صحبت کردن داشته باشیم به سمت باغ به راه افتادیم و ترک سالن کردیم. هوای خنک داخل باغ مور مور خاص و دلپذیری به پوستم بخشید. با شوق دستهایم رو در هم گره کردم و گفتم: -ووی چه سرده... همسرم تاج سرم خندید و گفت: -همسرم عاشقتم سرما میخوری. این هوا واسه خودت و بچه ات خوب نیست.تو هنوز خیلی ضعیف هستی... با خنده گفتم: -نترس بادمجون بم افت نداره... با صدای بلندی خندید و من دستش رو گرفتم و هر دو به سمت استخری که در مرکز باغ بود رفتیم. اب داخل استخر چنان برقی میزد که به من چشمک میزد.