. دستش را روی ماشه فشار می داد و با دست دیگرش سوت می کشید. قیافه آتیال دیدنی شده بود. به جز چشمهایش هیچ نقطه ای از صورتش دیده نمیشد و آب از موهایش چکه چکه میکرد. همه مهمان ها با صدای بلند می خندیدند. همسریابی در تبریز هم راضی از کارش، کمی عقب کشید و دست به سینه و پوزخند به لب نگاهش کرد. هنوز همانطور ایستاده و واکنشی نشان نداده بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم و با خنده ای که سعی میکردم مخفی کنم گفتم: -فارغ التحصیلیت مبارک داداش بزرگه. مامان هم با خنده به سمتش آمد و با دست صورت پر از کفش را که در حال کم شدن بودند پاک کرد. -ببینین چی به سر پسر نازنینم آوردن تو رو خدا. امان ازدست شما دو نفر. -مامان جون اصال اصل قضیه سورپریزم همینه دیگه!
فارغ التحصیلیت مبارک مرکز همسریابی در تبریز
مراکز همسریابی در تبریز چشم غره ای به همسریابی در تبریز رفت، که او با بی خیالی شانه ای باال انداخت. -فارغ التحصیلیت مبارک مرکز همسریابی در تبریز گل پسر بابا. به امید موفقیت های بیشتر و سورپرایز های بیشتر. نگاهم به بابا افتاد که با چشمش مراکز همسریابی در تبریز را که داشت به سمت دیگر سالن می رفت دنبال میکرد. ته نگاهش چه بود نمی دانم، اما میدانم طعنه گیتی را به خوبی فهمیده بود. همه مهمان ها دورادور به آتیال تبریک گفتند و آتیال با معذرت خواهی کوتاهی رفت تا همسریابی در تبریز را تعویض کند. سری به آشپزخانه زدم و چک کردم مریم خانم کمکی الزم نداشته باشد. داشت شربت ها را آماده میکرد. -کمک الزم دارین مریم خانم؟ در حالی که پارچ شربت را روی کابینت میگذاشت به سمتم برگشت.
لبخند مهربانی روی لبهایش نشسته بود. -نه دخترم ممنونتم. کاری نیست که از پسش برنیام. -در هر صورت اگر کمکی خواستین من رو صدا کنین. دست تنها سختتون میشه.
همسریابی تبریز تلگرام خارج شدم
لبخندی زدم و از همسریابی تبریز تلگرام خارج شدم. با چشم دنبال مراکز همسریابی در تبریز میگشتم اما ندیدمش. حتمامرسی دخترم زنده باشی. باز هم به اتاقش رفته بود. همین که امشب هم در این مهمانی شرکت کرده بود جای شکرش باقی بود! او سایه مرکز همسریابی در تبریز را هم با تیر می زد چه برسد به اینکه بخواهد در مهمانی مخصوص او شرکت کند. شانه ای باال انداختم و به سمت عمه جان رفتم و کنارشان نشستم. پایم را روی پایم انداختم و به اطراف نگاهی انداختم. تعداد مهمان ها نهایت به پنجاه نفر می رسید.
بابا چند تا از دوست های همسریابی تبریز تلگرام را که می شناخت دعوت کرده بود و بقیه هم فامیل های پدر و مادرم بودند. من و همسریابی در تبریز هیچ کدام از دوستانمان را دعوت نکرده بودیم. همسریابی تبریز دعوت نکرده بود و من هم به تبع او این کار را نکردم. البته من هیچ وقت دوست آنچنان صمیمی ای نداشتم. تمام دوستی های من خالصه میشد در مراکز همسریابی در تبریز...! با برگشتن سایت همسریابی آناهیتا در تبریز بلند شدم و به سمتش رفتم. کت و شلوار سرمه ای خوش رنگی با پیراهن آبی آسمانی پوشیده بود. خوش تیپ مجلس شده بود. لبخند به لب، دستی به کتش کشیدم و با حالتی که مثال دارم مرکز همسریابی در تبریز را مرتب میکنم رو به رویش ایستادم. به چشمهای خوشحالش نگاه کردم. میشد هیجان را ته چشمهایش دید. انگار بر خالف انتظارم هیچ بویی از تدارکاتمان نبرده بود. تالش های من و مامان نتیجه داده بود. لبخندی به رویش زدم.
کمی در زدن حرفم دست دست کردم. نمی دانستم چه واکنشی ممکن است نشان دهد. یک تای ابرویش را باال داد. -چیزی شده گیسو؟ -اممم.... چیزی که نه! فقط... سایت همسریابی آناهیتا در تبریز... -جونم؟ -میشه یه امشب به پر و پای همسریابی تبریز نپیچی؟ اذیتش نکن..باشه؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم. انگار همین خودش نبود که مرکز همسریابی در تبریز بیچاره را همیشهدختر خوب مگه من مرض دارم اذیتش کنم آخه؟ میچزاند.