....بلند شو زود بخور که باید بریم دوستیابی در اسنپ چت. سری تکان دادم و بی حال و کسل از جایم بلند شدم. قبل ازخروج از اتاق نگاهی به لحاف دوست داشتنی ام انداختم. وقتش بود که تغییراتی ایجاد میکردم. دوست یابی اسنپ چت همین لحاف بود، باید از همین جا شروع میکردم. پله ها را پایین رفتم و بعد از شستن صورتم با انرژی وارد آشپزخانه شدم. نگاه مادرم یک آن برق زد و جواب سالم بلند باالیم را پر انرژی تر از خودم بهم برگرداند. آتیال هم لبخند نامحسوسی روی لبش آمد که از چشمم پنهان نماند. صندلی را عقب کشیدم و پشت میز نشستم. نگاهی به مخلفات روی میز انداختم و دستهایم را به هم مالیدم. دستم را برای برداشتن شکالت صبحانه دراز کردم که دستی روی دستم کوبیده شد. -شکالت صبحانه ممنوع! زبانم را برای دوستیابی در اسنپ چت درآوردم و دوباره دستم را دراز کردم که باز هم روی دستم کوبید. -از امروز باید رژیم بگیری اندازه بشکه شدی!
روش دوستیابی در اسنپ چت مامان ببین چی میگه به من!
روش دوستیابی در اسنپ چت مامان ببین چی میگه به من! اصال به تو چه؟ دستتو بکش کنار بینم. هر چه سعی کردم آخر نگذاشت دستم به شکالت صبحانه برسد. خوب بود می دانست چند ماه است که با اشتیاق لب به چیزی نزده ام و اینطوری اذیتم میکرد. سرم را تکان دادم تا افکار بدتر از این ذهنم را پر نکنند.
باشه دوست یابی اسنپ چت از خیر شکالت گذشتیم
باشه دوست یابی اسنپ چت از خیر شکالت گذشتیم همش مال تو حسود بدبخت! به داد همسرت برسه. -اونو که من دربست مخلصشم! -روش دوستیابی در اسنپ چت ذلیل بدبخت. تمام مدت مادرم با لبخند و گاهی هم خنده بلند ما را تماشا میکرد. هیچ وقت بین دعواهای ما دخالت نمیکرد اما همیشه هم اینطوری با لبخند تماشایمان نمیکرد مخصوصا اگرآتیال تیکه ای راجع به همسر عزیز دردانه آینده اش می انداخت.
خیلی وقت ها، وقتی نحوه دوستیابی در اسنپ چت با همانی که خیلی وقت است هیچ کدام اسمش را نمی آوریم، دعوایش می شد مامان واسطه می شد و دوستیابی در اسنپ چت را دعوا میکرد. آهی ناخواسته از ته دلم روش دوستیابی در اسنپ چت آمد. دلم، برای تمام آن روزهایی که به سر و کله هم می پریدن و من و مامان غصه خوب شدن رابطه شان را میخوردیم، تنگ شد. نگاهی به مامان انداختم. لبخند محوی لبهایش را مزین کرده بود. حتما او هم مثل ما دلش برای شیطنت های پر سر و صدا تنگ شده بود. حتما او هم درست مثل من، دلش برای فرد ممنوعه ای که در گوشه ذهنمان باید خاک می خورد، تنگ شده بود.
میز صبحانه را جمع کردم و به همراه نحوه دوستیابی در اسنپ چت به سمت دوستیابی با اسنپ چت که قرار بود آنجا مشغول به کار بشوم رفتیم.کمی استرس داشتم و دیگر خبری از خنده ها و شیطنت های سر میز صبحانه نبود. لرزش تمام بدنم را گرفته و سستی بر بدنم غالب شده بود. من همیشه اعتماد به نفس پایینی داشتم و باور نمیکردم بتوانم از عهده هیچ کاری بربیایم. برای همین هم از شدت استرس حالت تهوع گرفته بودم و احساس میکردم هر لحظه ممکن است تمام دل و روده ام را هم باال بیاورم. سرم را به سمت نحوه دوستیابی در اسنپ چت چرخاندم: -روش دوستیابی در اسنپ چت من میترسم. متعجب نگاهم کرد. -از چی؟ -نمیدونم...میترسم ازعهده اش برنیام...من آخه...نمیدونم. تجربه تدریس ندارم. لبخند گرمی به رویم زد و دستهایش را دور شانه هایم حلقه کرد و به آرامی فشرد. -دوستیابی در اسنپ چت کس از همون اولش سابقه نداشته هیچ کس هم از اولش بهترین معلم دنیا نبوده. تو میتونی از پسش بربیای. من بهت ایمان دارم و بهت قول میدم عاشق کارت میشی. سری تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم. با اینکه هنوز هم استرس داشتم و دوست یابی اسنپ چت از عهده اش برنیایم اما از ته دلم از نحوه دوستیابی در اسنپ چت ممنون بودم. با این کار میتوانستم بخشی از روز، ذهنم را مشغول چیزی جز خاطرات گذشته بکنم. شاید این دوستیابی با اسنپ چت فرصت برای من بود.