عنصرش اون چیزی که باید میبود، نمیشد. دوستیابی ایرانی شب اشتباه کردم که بیمارستان رو ترک کردم؛ چون وقتی دوباره برگشتم، خبر از مرخصی اون بچه و دوستیابی ایرانی آیفون دادن و تمام امید سایت دوستیابی ایرانیان انگلستان رو ناامید کردن. نوزده ساله تموم دنبال اون دختر گشتم؛ اما مثل یک قطره توی زمین رفته بود. دوستیابی ایرانی اینکه باالخره برام خبر آوردن که اون داره اون ماموریت رو به پایان میرسونه... و دوستیابی ایرانی آیفون تو رو امروز، بعد از نوزده سال دوباره پیدا کردم گیج و سردرگم به مردی خیره شده بودم که از خیلی چیزها خبر داشت. توی باورم این همه اطالعات نمیگنجید. این که این مرد توی اون فاجعه بوده و جون سالم به در برده باشه؛ اما آوینا به من گفت که فقط پدر ایمان و دوست یابی ایرانی در استانبول بودن که نجات پیدا کردن. چرا سعی داشتن دوستیابی ایرانی مرد مخفی باشه؟ نگاه مشکوکی به سرتاپای پیرمرد انداختم.
شاید هم داره دروغ میگه! برای اجنه و دستیاراشون کار سختی نیست که سریع یه چیزی رو پیدا کنن! همهشون هم تخصص گول زدن دارن. من دیگه به چشمهام هم اعتماد ندارم. البته اعتماد به چشمهام مشروط به جواب ایمان و نریمانه؛ چون من دوستیابی ایرانیان خارج از کشور این مرد رو خنثی دیدم. سعی کردم خونسرد باشم و وانمود کنم حرفهاش رو باور کردم. به جیکوب نگاه کردم و از طریق سایت دوستیابی ایرانیان انگلستان بهش فهموندم چیزی نگه، همینطور به ندا. با آرامش گفتم: -پس شما خیلی اذیت شدین تا تونستین من رو پیدا کنین. فکر میکنم یهکم به استراحت نیاز داشته باشین!
دوستیابی ایرانی آیفون مشکوک نشسته بود
سری تکون داد و دوستیابی ایرانی موافقتش رو اعالم کرد. دوستیابی ایرانی آیفون مشکوک نشسته بود و توی عالم هپروت به پیرمرد خیره شده بود. اهمی کردم و گفتم: -آئیل ایشون رو به اتاق راهنمایی کن تا استراحت کنن. خیلی واضح از هپروت دراومد و سرش رو تکون داد.
قبل از اینکه برن سمت اتاق گفتم: -ببخشید! پیرمرد برگشت و گفت: -بله؟ -میشه اسمتون رو بدونم؟ لبخندی زد و گفت: -داریوش. سری تکون دادم و گفتم: رفتنش رو با چشم دنبال کردم تا وارد اتاق شد. به محض اینکه در رو بست به طرف لپتاپم خیزراحت باشین. برداشتم. سریع وارد صفحهی ایمیلم شدم و برای نریمان ایمیلی با این مضمون فرستادم: -تو آدمی به اسم داریوش که توی جنگ دوستیابی ایرانیان اروپا بوده باشه، میشناسی؟ ناخنم رو به دندون گرفتم و مشغول حرص خوردن شدم تا جواب بده. ندا کنارم نشست و گفت: -حرفهای پیرمرده رو باور میکنی؟ کالفه گفتم: -نمیدونم. خیلی مشکوکه. جیکوب به طرفمون اومد و کنار عسلی نشست و گفت: -دوستیابی ایرانیان خارج از کشور مشکوکتر از مشکوکه.
دوست یابی ایرانی در استانبول کجا بوده؟
تا دوست یابی ایرانی در استانبول کجا بوده؟ ندا به جای من جواب داد: -دوستیابی ایرانیان اروپا که گفت داشته دربهدر دنبال الینا میگشته؛ ولی پیداش نمیکرده! متفکر جواب داد: وای خدای من. دلم میخواد لپتاپ رو بکوبم توی فرق سرم. چقدر لفتش میده. کدوم گوریه که جوابآره شنیدم. ایمیل به این مهمی رو نمیده؟ دوستیابی ایرانیان خارج از کشور داشت خفهام میکرد. آئیل یواش در اتاق رو بست و به طرفمون اومد. یواش گفت: -دوستیابی ایرانیان اروپا به این یارو اعتماد نکنین. یه داریوش بوده که توی جنگ مرده اونم به طرز فجیعی. کوبش قلبم رو حس میکردم. گفتم: -اگه دوستیابی ایرانیان اروپا مرده، پس این کیه؟ صدای سایت دوستیابی ایرانیان مقیم استرالیا باعث شد همهمون تکونی بخوریم. سریع ایمیل جدید رو باز کردم و زمزمهوار خوندمش: -آره، داریوش دوست مشترک پدر من و ایمان بوده. توی جنگ هم بوده و مرده. آب دهنم رو قورت دادم و تایپ کردم: -مطمئنی که مرده؟ یعنی سایت دوستیابی ایرانیان مقیم استرالیا امکانش نیست که جون سالم به در برده باشه؟