هنر نمایشی موسسه همسریابی موقت خاتم
ستمگر و بلازیوس بعد از اینکه کارهای مربوط به جور کردن اثاثیه را انجام دادند جلوی پنجره ای که به حیاط هتل آرم دو فرانس باز می شد نشستند. ستمگر گفت:
" چقدر حیف شد... حیف شد که زربین دیگر در میان ما نیست. موسسه همسریابی خاتم به اندازه تمام وزن خود به طلا می ارزد. این دختر پر سر و زبان. او مثل یک جواهر است. مملو از شوخی، خنده و شیطنت است. هیچ کس در مقابل هنر نمایشی موسسه همسریابی موقت خاتم نمیتواند مقاومت کند و همه را بخنده وا می دارد. موسسه همسریابی موقت خاتم موفقیت هر نمایش را تضمین می کند. این ندیمه جواهر زربین ما بود. "
بلازیوس آهی کشید و گفت:
" بله... همینطور است که تو می گویی. موسسه همسریابی خاتمان یک جواهر ناب و کمیاب بود. من هروز پشیمان هستم که بچه سادگی ما او را از دست دادیم. مرده شور آن مارکی را ببرد که ندیمه بی همتای مارا برد. "
درست در همین موقع سر و صدای ورود یک مسافر جدید به گوش رسید. آن ها از پنجره به بیرون خم شدند و سه قاطر راهوار که مانند اسبان اسپانیولی تزئین شده بودند در حالی که زنگوله هایشان و نعل سم هایشان روی سنگ فرش صدا می کرد وارد حیاط هتل شدند. در روی مرکب اولی یک موسسه همسریابی خاتم
با لباس های خاکستری و تا دندان مسلح سوار بود که افسار قاطر بعدی را که اثاثیه حمل می کرد گرفته بود. روی قاطر سومی زنی جوان سوار بود که خود را در بالاپوشی از پوست پیچیده و کلاه بزرگی را تا روی ابروی خود پایین آورده بود که نتیجه آن موسسه همسریابی خاتمه بود که دو نفر هنرپیشه کنجکاو نمی توانستند صورت او را تشخیص بدهند. فضل فروش گفت:
" هرود... من می گویم که آیا تمام سایت رسمی همسریابی ایران چیزی را بخاطر تو نمی آورد؟ این طور بنظرم می رسد که این اولین باری نیست که ما صدای این زنگوله ها را میشنویم. "
ستمگر با خوشحالی فریاد زد:
" بحق چیزهای ندیده و نشنیده... این همان قاطر هایی هستند که ' زربین ' را آن طور مرموزانه با خود بردند..."
بلازیوس سخن موسسه همسریابی خاتم را قطع کرد و با خنده بلندی گفت:
" آه... سه اتفاق خوب در یک روز. سایت رسمی همسریابی ایران مسافر جدید کسی جز مادموازل زربین خودمان نیست. ببین این طور که او از اسب به چابکی بپایین می پرد مخصوص خود اوست. بالا پوش خود را مثل یک شاهزاده خانم به طرف مستخدم پرتاب می کند. او حالا کلاهش را برمی دارد و چین های لباسش را مرتب و صاف می کند. کاری که پرندگان با بال و پر خود انجام می دهند. چشم های پیر و فرتوت من از دیدن زربین روشن شد. بیا برویم پایین و به موسسه همسریابی خاتمان خوش آمد بگوییم. "
موسسه همسریابی خاتم از همه بی ریخت تر است
بلازیوس و همکارش با عجله پایین رفته و خود را به حیاط هتل رساندند. آنها زربین را درست در موقعی که می خواست وارد ساختمان بشود ملاقات کردند. دختر بی پروا به طرف فضل فروش دوید و دست های خود را دور گردن او حلقه کرد و او را صمیمانه بوسید و می گفت:
" من بایستی این صورت عزیز، نازنین، بی ریخت و سال خورده ترا ببوسم. برای من مثل یک صورت جوان خوش تیپ است. چقدر خوشحالم که سایت رسمی همسریابی ایران صورت را دو مرتبه می بینم. آه... هرود... حسادت نکن و این قیافه را بخود نگیر که انگار در همین لحظه باید دستور اعدام بی گناهان را صادر کنی. من ترا هم خواهم بوسید. من از بلازیوس عزیز شروع کردم چون موسسه همسریابی خاتم از همه بی ریخت تر است. "
سپس زربین به وعده خود عمل کرده و دست به گردن هرود انداخته و موسسه همسریابی موقت خاتم را هم بوسید. بعد هر دستش را به یکی از دو نفر داده و سه نفری وارد هتل شدند. خواجه بیلو اطاق موسسه همسریابی خاتمان را سفارش داده بود و به محض وارد شدن او سایت همسریابی مجاز در ایران را به روی نزدیک تری صندلی راحتی انداخت و نفسی براحتی کشید و گفت:
" شما نمی توانید تصور کنید که من تا چه حد خوشحالم که باز نزد شما باز گشتم. هرچند که شما هم همین الان پهلوی خودتان تصور نکنید که من عاشق سینه چاک شما پیر مردها هستم. من عاشق هیچ کسی نیستم. میداند چقدر خوشحال هستم که باردیگر به کار و زندگی اصلی خودم بر می گردم. آب بدرد پرندگان و هوا بدرد ماهی ها نمی خورد. من یک هنرپیشه هستم و در هوای تئاتر تنفس می کنم. فقط موسسه همسریابی خاتمه هواست که من به آزادی نفس می کشم و حتی بوهای نامطلوب آن هم در نظر من جالب است. زندگی معمولی برای من خسته کننده و یکنواخت است.
من احتیاج دارم که یک عشق خیالی داشته باشم و تماشاچیان را با آن مشغول کنم. در مسائل عشقی که فقط در روی صحنه وجود دارد در گیر شوم که همین مرا شاد و زنده نگاه می دارد. من باز گشته ام که کار سابق خودم را طلب کنم و امیدوارم که شما کسی را به جای من استخدام نکرده باشید هر چند که من مطمئن هستم هیچ کس جای مرا پهلوی شما نمی گیرد.