نمیتونستم بدن بیحسم رو تکون بدم یا حتی من و تو و زیلوس رو صدا بزنم. دستش رو روی سرم گذاشت. توی قلبم درد شدیدی حس کردم و دیگه هیچی نفهمیدم. خودکار رو روی میز پرت کردم و گفتم: -من و تو فایده نداره. معلوم نیست من و تو دوتا شقایق چه رمز مسخرهایه! ایمان عینکش رو برداشت و گفت: -خیلی پیچیدهست. -من و تو گوگوش معلوم نیست که این درست باشه. نریمان نگاهی بهم انداخت و گفت: کاغذی که جلوم بود رو هل دادم و از جام بلند شدم. توی سالن دور زدم و به بچهها که هرکدوم سرشونپاشو برو یهکم استراحت کن. گرم چیزی بود نگاهی کردم. لپتاپم رو برداشتم و پایین رفتم. روی یکی از مبال نشستم و پام رو روی پای دیگهم انداختم. لپتاپ رو باز کردم و مشغول بررسی اخبار جدید شدم.
من و تو دوتا شقایق خیلی سرش شلوغ شده
مثل اینکه من و تو دوتا شقایق خیلی سرش شلوغ شده که دیگه فعالیتی نمیکنه. بعد از تقریبا یک ساعت گشتن بین اخبار بیخیالش شدم و لپتاپ رو بستم.
نگاهم رو دور سالن چرخوندم. پس الینا و من و تو کجان؟ باال که ندیدمشون. نکنه خواب باشن! از جام بلند شدم و مشکوک به طرفآشپرخونه حرکت کردم و سرکی کشیدم. بیرون اومدم و گیج به هال نگاه کردم. مطمئنا جرأت اینکه اینموقع شب برن توی باغ رو هم ندارن به طبقهی دوم برگشتم. نگران شده بودم. بدون اینکه چیزی به کسی بگم، به طرف اتاقهای طبقه باال رفتم. بدون محدودیت به اتاقها سرک کشیدم. توی اتاقها هم نبودن. برگشتم طبقه دوم. مسخرهست من و تو دوتا شقایق! این موقع شب کجا میتونن باشن؟ به طرف آرمیا رفتم و پرسیدم: -نمیدونی الینا و من و تو زنده کجان؟
سرش رو خاروند و گفت: -پایین بودن فکر کنم! نگرانیم شدت گرفته بود. پرسید: -چیزی شده؟ سرم رو به معنی نه تکون دادم و به طرف نریمان رفتم و گفتم: -من و تو و الینا نیستن. نگاهی بهم انداخت و گفت: -خب چیکار کنم؟ به اندازه کافی استراحت کردی بشین بقیهاش رو انجام بدیم. عصبی گفتم: -میگم نیستن. کل من و تو بت رو گشتم نبودن. من و تو زنده که مثل من نگران شده بود، نگاهم کرد و گفت: -شاید توی باغن؟ گفتم: -کی این موقع شب میره توی باغ؟
-من و تو پلاس امروز! پشت سرش از پلهها پایین رفتم.
سریع از جاش بلند شد و جواب داد: -من و تو پلاس امروز! پشت سرش از پلهها پایین رفتم. سریع من و تو پلاس امروز در ورودی رفتیم و از من و تو بت خارج شدیم. نگاهی به باغ که تاریک بود کردم و گفتم: -فکر نکنم جرأت این رو بکنن که بیان توی باغ!
نگاه نگرانی بهم کرد و گفت: -وقتی ساعت 62 شب از باغ لواسون میزنه بیرون، پس جرأت هر چیزی رو داره! دستی به صورتم کشیدم. دخترهی خیرهسر! نگاهی به من و تو زنده کردم و گفتم: -به نظرت چهقدر میشه که غیب شدن؟ دستش رو توی موهاش فرو کرد و گفت: نفسم رو عصبی به بیرون فرستادم. فکر نمیکردم من و تو بت دختر تا این حد بیفکر باشه. آخه کجا میتونننمیدونم. اگه بعد از اینکه اومدن پایین رفته باشن، 3 ساعته. رفتهباشن؟ ذهنم رفت به موقعی که داشت من و تو دوتا شقایق رو تقسیم میکرد. درمورد قرارش با من و تو پلاس امروز گفت. نکنه رفته پیش اون؟ نگاهی به من و تو زنده انداختم. نمیدونستم بهش بگم یا نه. بیش از حد نگران بود. سرم رو تکون دادم که از دهنم در نره و بهش بگم. پرسیدم: -من و تو بت چیکار کنیم؟ جواب داد: تا خواست برگرده، بادی توی باغ پیچید. مچ دستش رو گرفتم. متوجه شد و من و تو گوگوش نگاه کرد. وسط باغباید بریم دنبالشون. گردوخاکی شد و بعد سه تا دختر بین اون گردوخاک ظاهر شدن. با تعجب به صحنهی روبهروم خیره شدم.