دفتر ثبت ازدواج موقت تبریز زیاد دور نیست
فکر نمی کنی برای یه روز هم رو زیاد دیدیم؟ امروز به اندازه کافی حرف شنیده بودم، دیگر لبریز بودم! _من باید برم خداحافظ! به سمت در خروجی رفتم که آراد، پشتم آمد و گفت: _بذار حداقل برسونمت! _نه نیازی نیست خودم می رم! دفتر ثبت ازدواج موقت تبریز زیاد دور نیست پیاده روی واسم خوبه! از دور دستی برای طلا تکان دادم، به جرات می تواستم بگویم دختر زیبایی بود، موهای طلایی رنگ که البته رنگ شده بودند و چشمانی عسلی... نگاهم را از روی طلا برداشتم و از در بیرون رفتم. دیگر داشتم از حرفایی که نمی توانستم بگویم خفه می شدم! هوا سرد بود، دستم را در جیبم فرو کردمً باران شروع به باریدن کرده بود.، هوا تاریک شده بود. سرم را پایین انداختم و به کفش هایم نگریستم، انگار تازه از غفلت نجات پیدا کرده بودم...
من در گروه دفتر ازدواج موقت در تبریز چه می کردم؟
من در گروه دفتر ازدواج موقت در تبریز چه می کردم؟ میان آن آدم هایی که معلوم نیست چند نفر کشته اند! گلویم درد می کرد، احساس خوبی نداشتم. چشم هایم را روی هم فشردم. با این وضع نمی توانستم پیاده به دفتر ثبت ازدواج موقت در تبریز بروم. گوشه ای ایستادم. سرم را بالا گرفتم، دانه های سرد برف بر روی صورتم بوسه می زدند. تاکسی ای از راه رسید، برایش دست تکان دادم، ایستاد. شیشه را پایین کشید و مقصد را پرسید، مقصد را به مرد گفتم. _بشینید. در عقب دفاتر ثبت ازدواج موقت در تبریز را باز کردم و داخل دفاتر ثبت ازدواج موقت در تبریز نشستم، گونه ام را روی شیشه تکیه دادم، سرما تا استخوان هایم نفوذ کرده بود. می خواستم از گروه دفتر ازدواج موقت در تبریز جدا شوم ولی نمی توانستم، هزاران بار به این موضوع فکر کردم و آخرش به پوچی و تهی رسیدم. تاکسی جلوی در دفتر ثبت ازدواج موقت در تبریز ایستاد، پولش را حساب کردم، به دفتر ثبت ازدواج موقت در تبریز بزرگ بتن آرا نگریستم و داخلش شدم. هیچ کسی را در راه ندیدم. دفاتر ثبت ازدواج موقت در تبریز را از پارکینگ بیرون آوردم و به سمت خانه ام آن را راندم.
دفتر ازدواج موقت تبریز را راه انداختم.
من هم به اندازه دفتر ازدواج موقت در تبریز در قتل آن یک نفر مقصر بودم... من یک نفر را فقط از قبل می دانستم... من نمی دانستم بارها و بارها دفاتر ازدواج موقت در تبریز برای بازنده نشدن من دست به قتل چند نفر زده بود. صدای بوق بلندی را شنیدم و فرمان دفتر ازدواج موقت تبریز را پیچیدم. آن قدر غرق در افکارم بودم که جلویم را ندیده بودم. من هم مانند دفاتر ازدواج موقت در تبریز قاتل بودم. مشتم را روی فرمان کوبیدم: _بسه! بسه دیگه! سرم را میان دستانم گرفتم. من هم به اندازه دفاتر ازدواج موقت در تبریز در مرگ آن آدم های بی گناه مقصر بودم... ولی اگر می دانستم هرگز این کار را انجام نمی دادم... هرگز! او به من نگفته بود... من فقط یک نفر را می دانستم و آن موقع طمع چشم مرا کور کرده بود... فریاد در دلم را خفه کردم... آب دهانم را قورت دادم و دفتر ازدواج موقت تبریز را راه انداختم. دفتر ازدواج موقت تبریز را پارک کردم و داخل آسانسور رفتم، به خودم در آیینه نگاه کردم، گونه ام را لمس کردم. من... آترا شایگان... با ناخن هایم روی صورتم را خراش دادم، من روحم در عذاب بود. چرا این فکر های لعنتی مرا رها نمی کنند... رهایم کنید بگذارید زندگی ام را کنم. لعنت به وجدانم، لعنت به راست گویی اش من یک قاتل بودم! در آسانسور باز شد، بیرون رفتم زانو هایم خم شد، ناتوان شدم و روی ادرس دفتر ازدواج موقت در تبریز افتادم. چشمم به دفاتر ازدواج موقت تبریز تا شده ی جلوی در خانه ام افتاد. دل لعنتی ام چرا همیشه راست می گویی! دستم را به سمت دفاتر ازدواج موقت تبریز بردم و آن را برداشتم.
چند کلمه میان دفتر ثبت ازدواج موقت تبریز بود.
دفاتر ازدواج موقت تبریز را باز کردم، چند کلمه میان دفتر ثبت ازدواج موقت تبریز بود. _یه روزی همه ی نقاب ها برداشته می شه، مواظب آدم های اطرافت باش. راز پشت راز! دفتر ثبت ازدواج موقت تبریز را در دستم مچاله کردم. آخر من دیوانه می شوم از این همه معما! آخر زندگی ام نابود می شود از این همه رنج و عذاب... لبم را گاز گرفتم. طعم گس خون در دهانم پیچید. گلویم را چنگ زدم تا نفس هایم به پرواز در آیند. از روی ادرس دفتر ازدواج موقت در تبریز بلند شدم و در را باز کردم. کلمه ی قاتل در اطراف سرم می چرخید. داخل آشپزخانه شدم، به سمت قرص های آرام بخشم رفتم. جعبه اش را باز کردم و کف دستم را پر از قرص کردم، به قرص های ریز های کف دستم نگریستم. دستم را به سمت دهانم بردم، مشتم را در نیمه راه رها کردم و قرص ها روی ادرس دفتر ازدواج موقت در تبریز ریختند. حتی جرات این کار را هم ندارم لعنت به من! روی زمین نشستم، سرم را میان دست هایم گرفتم. باید رها می شدم. یک دانه از قرص هارا برداشتم و به همراه آب خوردم.