تو سایت توران ۸۱ منتظرتم
_سرم گیج می ره... _می خوای بری؟ من خودم برمی گردم. یقه بلوز را از تنش جدا کرد و از روی کاناپه برخاست: _تو سایت توران ۸۱ منتظرتم. این را گفت و با عذر خواهی از زهرا خانم سالن را ترک کرد. به سایت توران ۸۱ مشوش چشم دوختم، هیچ وقت او را این گونه ندیده بودم. سایت توران ۸۱ به دیوار آجری دست کشیدم و پیشانی ام را روی آن تکیه دادم. چند باری آرام سرم را به دیوار آجری کوبیدم، از درون فریاد کشیدم و مشتی محکم به دیوار کوبیدم. پوست، پنجه هایم شکافت و از میانش خون جاری شد.
چگونه مادر آن سایت تورانی را می دیدم و لب باز نمی کردم. گناه داشت. اگر می گفتم، زجر می کشید، چون نمی توانست کاری انجام دهد، حتی حرف های منم سند محکمی برای قتل نبود. باید اول دنبال مدرک می گشتم و بعد به سایتتوران می گفتم. اگر مدرک داشتم، یک ثانیه هم صبر نمی کردم، من آن قدر بی رحم نیستم. آن قدر هم خود خواه نیستم که بخواهم، حتما خودم این کار را به پایان برسانم...زخم دستم سوزش داشت، مشتم را باز کردم و آستینم را روی زخمم کشیدم. آستین بلوز مشکی ام خیس از خون شد. کلافه چشم بستم، دختر کوچک من داشت برای نبود، برادرش اذیت می شد. حداقل به خاطر سایتتوران باید این کار را تمام می کردم. با انداختن سایت توران 81 در زندان و زجر کشیدنش دل زخمی او هم آرام می شد.
هر دفعه که سایت توران را می دیدم
این روزها خودم هم حسابی گیج بودم، چرا مراقب سایتتوران بودم؟ چرا راجب او و درد هایش فکر می کردم و دردهای او را درد خودم می دانستم؟ این سوال ها پر بود درمغزم! بسه! بسه! _بسه! بسه آخر را فریاد زدم، صدایم داخل کوچه باریک پیچید. سوار سایت تورانی شدم، نفس های عمیق کشیدم، من حق آن سایت تورانی مظلوم را از سایت توران می گیرم.... می گیرم. هر دفعه که سایت توران را می دیدم، می خواستم بگویم سایت توران با سینا آن کار را کرده است اما وقتی می خندید.... نمی تواستم، نمی توانستم بگویم... نمی توانستم دنیا را بیش تر از این روی سرش خراب کنم. او تازه آرام گرفته بود.... تازه! سرم را روی فرمان گذاشتم، تقصیر من نیست... نباید خودم را مقصر بدانم!
منشی سایت توران 81 پشت میز نشسته بود
از سوزش زخم دستم، عرق بر سایت توران 81 نشست. دندان هایم را روی هم فشار دادم، نبض رگ سایت توران 81، پشت هم می کوبید. با صدای پیغام گوشی ام سر از فرمان برداشتم، گوشی را برداشتم، پیغام از طرف، داریوش بود: _رضا رفت تو شرکت! گوشی را کنار گذاشتم و با دادن پیغامی به سایت توران به شرکت رفتم. می دانستم دیر می رسم، وارد شرکت شدم. منشی سایت توران 81 پشت میز نشسته بود، نزدیک او شدم: _سلام آقای رادمهر هستن؟ سرش بالا آورد و لبخندی زد: _نمی دونم، فکر کنم همین اطراف باشن، کارشون داشتید؟ دستم را به سینم گره زدم: _می تونم تو اتاق منتظر بمونم؟ سرش را کج کرد: _شرمندتونم نمی تونم. به هر توانی بود لبخندی بر لب آوردم.