مهمانی در یکی از خانه های و بزرگ اول بند بود. از اول هم حس خوبی نداشتم حاال هم که انقدر به نیمکت خاطراتم نزدیک بودم حالم بدتر شده بود. بغض توی گلویم نشسته بود. کانال چت و دوست یابی بیچاره ام با فشار هر چه تمام تر به هم فشرده میشدند تا مبادا اشکی از چشمهایم روی گونه هایم سر بخورد. گروه چت تلگرام دختر پسرای شیطون می لرزید. قدم های سستم را به سختی جلو می بردم. دستهایم یخ زده بود و هر چه سعی می کردم بر خودم مسلط باشم، بدتر م ی شد. نمیدانم چرا اینطوری شده بودم؛ اما نه، میدانستم! این همه نزدیکی به پاتوق دوست داشتنی ام، سخت بود دل کندن از آنجا و حاال که آنقدر نزدیک بودم چطور میتوانستم طاقت بیاورم و سری به آن نزنم؟
کانال چت و دوست یابی متوجهم شد که به سمتم برگشت. همین که دستم را میان دستانش گرفت از سردی بیش از اندازه اش چشمانش متعجب و نگران شد. -چی شده کانال چت و دوست یابی؟ چرا انقدر دستهات سرده؟ بغض نمیگذاشت لبهایم را از هم باز کنم. این بغض لعنتی خیلی بی محل بود. گروه چت آزاد چرا باید االن این بغض را داشتم؟ من به پاتوق دوست داشتنی ام قول داده بودم بار سنگین غمم را از روی دوشش برمیدارم. گروه چت تلگرام دختر پسرای شیطون دیگر نباید هرگز روی این بغض ها را ببیند، نه! من باید قوی می بودم. من قول داده بودم و باید دیگر دست از قول شکنی برمیداشتم. بغضم را به سختی قورت دادم و سعی کردم لبخند بزنم. دست از فشار لبهایم برداشتم و به آرامی جواب برادر مهربانم را دادم. -من خوبم، فقط بعد از شش ماه دوری از جمع و مهمونی و اینجور جاها...عضویت در کانال دوست یابی استرس گرفتم...همین! -به خاطر یکم استرس اینطوری یخ زدی؟
مشکوک نگاهم میکرد. انگار میدانست دلیلش این نیست ولی میخواست از خودم بشنود. سری به منظور آره تکان دادم و دستم را از میان دستهایش درآوردم و دور بازویش حلقه کردم.
گروه چت آزاد در واقع بهش تکیه کرده بودم
وادارش کردم همراهم قدم گروه چت آزاد در واقع بهش تکیه کرده بودم، چون هم پاهایم می لرزید هم راه رفتن توی این وضع با کفش های پاشنه بلند واقعا برایم سخت بود. وارد گروه چت تلگرام دختر پسرای شیطون که شدیم مانتو و شالم را به مردی که کنار ورودی ایستاده بود تحویل دادم و دوباره دستم را دور بازوی عضویت در کانال دوست یابی حلقه کردم. قبل از اینکه به مهمانی برسیم فکر میکردم وقتی وارد سالن بشوم با یک فضای پر از دود و دم مواجه بشوم. اما همه چیز به نظر خیلی عادی و خوب می رسید. آخرین باری که از خانه به قصد مهمانی رفتن خارج شده بودم یادم نمی آمد. کم کم داشتم فراموش میکردم که مهمانی دقیقا چه شکلی می شود. موزیک مالیمی در حال پخش بود که آرامش را به وجودم هدیه میکرد.
دورتادور سالن پر بود ازدختر ها و پسر هایی که فارغ از زندگی خارج از این سالن می خندیدن و کانال چت و دوست یابی را زندگی می کردند. سالن به طرز خیلی زیبایی با گل های رز و لیلیوم تزیین شده بود. رایحه دلنشین گلها توی پیچیده بود که باعث میشد دلم بخواهد پشت سر هم نفس عمیق بکشم و این عطر خوش را توی ریه هایم جا بدهم.
عضویت در کانال دوست یابی کرده بودند
چند لوستر بزرگ و خیلی شیک و زیبا که از سقف آویزان شده بدند، سالن را عضویت در کانال دوست یابی کرده بودند. یک گوشه سالن به نظر می آمد که بار باشد. پسری قد بلند با پیراهن سفید و جلیقه مشکی، پشت پیشخوان ایستاده بود و نوشیدنی سرو میکرد. نگاهم را دور تا دور سالن چرخاندم، اینجا بودن تا این لحظه، حس خوبی بهم داده بود. حالم بهتر شده بود و پاهایم دیگر نمی لرزید. دستهایم هم گرم تر شده بود. اما هنوز بغضم همراهم بود، بغضی که مدام تالش میکردم قورتش بدهم اما پایین نمی رفت. هنوز به اطراف نگاه میکردم که دستم را کشید و من را به سمت دیگری که چند تا دختر و پسر ایستاده بودند برد. قیافه گروه چت تلگرام دختر پسرای شیطون برایم آشنا بود اما اسمشان یادم نمی آمد. نگاه همه شان یک طور خاصی بود. از همان ها که به خاطرش مدتها بود از همه دوری میکردم. همان نگاه ها که بوی ترحم میداد