جایگاهی توی این وبلاگ صیغه داشته باشیم؛ اما مطمئن باشین که ایستادگی اشرف مخلوقاتش رو در برابر اجنه رو میبینه. برگشتم و به وبلاگ موقت نگاه کردم و گفتم: -پس، من فردا قبل از طلوع خورشید به آسمون اول میرم... لبخند تلخی زدم و زیر لب زمزمه کردم: -رفتنم دست خودمه و برگشتنم با. فرامرز گفت: -وبلاگ صیغه مختصات رو پیدا میکنم. به صفحهی تبلت نگاه کرد و عدد رو به خاطر سپرد. چند قدم ازمون دور شد و چشمهاش رو بست. هالهی بنفشی دورش رو گرفت و کمکم از زمین کنده شد. لبخندی روی لبم نشست.
وبلاگ موقت که کمکم قرمز میشد
کمکم از دیدم محو شد و غیب شد. یک ربعی میشد که توی ایستگاه بین راهی که هیچی توش نبود منتظر فرامرز بودیم. به وبلاگ موقت که کمکم قرمز میشد و رو به تاریکی میرفت خیره شدم. دستهام رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم کمی گرمشون کنم. نگاهی به جیکوب که کنارم ایستاد انداختم. منتظر بهش خیره شدم. ابروش رو وبلاگ صیغه انداخت و گفت: -تو نقشهت رو خراب نکردی؟
موسسه سیمرغ صیغه! روبهروم ایستاد و گفت: -با گفتن هیچکس رو توی این دنیا ندارم. سرم رو به معنی آهان تکون دادم و دستم رو توی جیبم فرو بردم. -نه. من نقشهای نکشیده بودم. من فقط یه تصمیم گرفته بودم. به چشمهاش خیره شدم و گفتم: -نمیخوام برای وبلاگ موقت کردن کارش، هم خودم رو درگیر کنم هم تو رو. با اخم اجزای صورتم رو از نظر میگذروند. -میخوام فردا رو بدون هیچ دغدغهای باشم تا بتونم کارم رو درست انجام بدم. -من هم باهات میام. لبخندی زدم و گفتم: -میدونستی که اصال بهت نمیاد احساساتی باشی! مثل بچههای دبیرستانی رفتار نکن. تک خندهای کرد و چیزی نگفت. نگاهی به ایمان که بهم خیره شده بود انداختم. چشم چرخوندم تا بیشتر از اون صورت مشکوکش توی ذهنم نمونه. نگاهم رفت پی هالهی بنفشی که به زمین نزدیک میشد. پنل کاربری سایت همسریابی هلو شدم تا کامل روی زمین فرود بیاد. نزدیک رفتم و نگاهش کردم. -پیداش کردم.
موسسه سیمرغ صیغه دستم رو گرفت
فعال بریم توی شهر تا شام بخوریم، بعد میریم. نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: -چهطوری بریم شهر؟ موسسه سیمرغ صیغه دستم رو گرفت و گفت: وبلاگ موقت و ایمان مسئولیت تلپورتمون رو به عهده گرفتن. همه دست همدیگه رو گرفتیم و چشمهامون روتلپورت میکنیم. بستیم. همه میدونستیم که نباید حرف بزنیم و وبلاگ صیغه رو باز کنیم. با یادآوری تلپورت قبلیم با پنل کاربری سایت همسریابی هلو لبخندی زدم. با گفتن ایمان، چشمهام رو باز کردم. از کوچهای که توش ظاهر شده بودیم خارج شدیم و به طرف نزدیکترین فست فودی که سرراهمون بود رفتیم. موسسه سیمرغ صیغه در رو هل دادم و وارد شدم. گرمای لذتبخشی به صورتم خورد که باعث شد به خاطر سردی صورتم، پوستم سوزن سوزن بشه. کولهم رو از پشتم برداشتم و پشت میز بزرگی که جلوی راهم بود، نشستم. کمکم بچهها هم دورش نشستن و پنل کاربری سایت همسریابی هلو میز پر شد. جیکوب برای دادن سفارش رفته بود و موسسه سیمرغ صیغه لپتاپش روی میز بود و درحال توضیح دادن به من بود. بقیه هم به حرفهاش گوش میدادن: یک ربع بوده و با تمام سرعتشون باز هم نتونستن؛ چون پنل کاربری سایت همسریابی هلو و سرلشکراشون بیشترین استفاده روخوشبختانه اونقدر فرصت نداشتن که بتونن از اون انرژی استفاده کنن.