ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل دنیز
دنیز
21 ساله از بیرجند
تصویر پروفایل اشکان
اشکان
39 ساله از همدان
تصویر پروفایل ایران
ایران
48 ساله از کرج
تصویر پروفایل شهناز
شهناز
68 ساله از نجف آباد
تصویر پروفایل علی
علی
29 ساله از مشهد
تصویر پروفایل مرتضی
مرتضی
46 ساله از کرج
تصویر پروفایل فاطمه
فاطمه
38 ساله از ساوه
تصویر پروفایل محمد
محمد
51 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل مجتبی
مجتبی
29 ساله از کرج
تصویر پروفایل سروناز
سروناز
48 ساله از تهران
تصویر پروفایل مهناز
مهناز
30 ساله از دماوند
تصویر پروفایل احد
احد
41 ساله از کازرون

لینک همسریابی درافغانستان

گفت به همسریابی افغانستان بگم، مادر عمو سایت همسریابی در افغانستان حالش بد شده بردنش بیمارستان. نیما اومد طرف ما و گفت: بی بی جون.

لینک همسریابی درافغانستان


تصویر لینک همسریابی درافغانستان

شیوا هم تو خودش بود. به زور اون چنتا قاشق رو هم خوردم. داشت چند تا چایی میریخت که همسریابی درافغانستان با ظرفش اومد تو اشپزخونه. هنوز تو خودش بود. پرسیدم چه خبرا. از چی ؟ لبخند زدم و شونه هام رو بالا انداخت. منظورم رو فهمید. لبخندی زد و یه دستش رو پشت سرش کشید و گفت: همسریابی واقعی در افغانستان نمیشه حرفی بهش بزن. چرا؟ ا هم جوابش منفی باشه چی؟

میدونی که نیست خودش شاید، اما خانواده اش چی ؟ من خانواده انها رو میشمناسم. شما آدم خوبی هستید. چرا باید به شما جواب منفی بدن. یه نفس بلند کشید. با صدای همسریابی درافغانستان شخصی که وارد آشپز خونه میشد بر گشت. سایت همسریابی در افغانستان با ظرف غذاش جلوی در وایستاد. سینی چایی رو برداشت و جلو در وایسادم تا همسریابی افغانستان کنار بره. نگاه به چایی ها بود،

همسریابی واقعی در افغانستان موجب شد

اما معطلی همسریابی واقعی در افغانستان موجب شد تا سرم رو بالا کنم. تا نگاه به نگاهش افتاد از جلوم گرد شد و رفت طرف ظرفشویی. این هم با خودش در یری داره. چایی رو جلو شیوا ذاشت و گفت: من میرم به کارم برس...... . .................................................. ...........................................

نگاهی به همسریابی درافغانستان انداخت، بازه تو فکر بود.چرا فکر میکرد خانواده شیوا باهاش مخالفت کنن.؟چرا اینقدر دودل بود! نمیدونم حرفی از علاقه ش به شیوا چیزی به سایت همسریابی در افغانستان گفته بود.فکر نکنم

همسریابی افغانستان نگاه کردم

مگه از جونش سیر شده. صورت رو برگردوندم و به همسریابی افغانستان نگاه کردم.بدون انتظارم داشت به من نگاه میکرد. کردی رو من. با وارد شدن شیوا نگاهمون به طرفش کشیده شد. رفت طرف همسریابی واقعی در افغانستان و آروم یه چیزی بهش گفت که امیر با سرعت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.با ا شاره گفت، چی شده شیوا گفت: مامان زنگ زدو گفت به همسریابی افغانستان بگم، مادر عمو سایت همسریابی در افغانستان حالش بد شده بردنش بیمارستان. نیما اومد طرف ما و گفت: بی بی جون.

شیوا با سر حرفش رو تصدیق کرد. همسریابی درافغانستان: امیدوارم به خیر بگذره شیوا: کنه مهندس رضایی گفت: یعنی رفتن نیما: فکر میکن پس تکلیف نقشه ها چی میشه میدونم 2 تا از نقشه هارو صبح تموم کرد. بعد رفت طرف میز امیر و با نگاهی به نقشه گفت: این هم تقریبا تمومه... من امروز کمی بیشتر میمون این رو تموم میکنم. پس اون 2 تا نقشه دیگه چی میشه؟ کدوم 2 تا ؟! صبح خودگمهندس گفت، 2 تا ی دیگه میمونه که خودش تموم میکنه. تا شب بهش زنگ میزنم و میپرسم. در همین لحظه موبایل سایت همسریابی در افغانستان به صدا در امد. نیما: همسریابی واقعی در افغانستان چی شده...... باشه خیالت راحت باشه من تمومش میکنم. اون 2 تا نقشه دیگه چی...... ...... ... مطمئنی.... باشه... رسیدی یه خبر بده وشی رو قطع کرد و گفت همسریابی افغانستان بود ، حالا من یه چیزی گفت اون نتونه نقشه ها رو تموم کنه، اما نه دیگه به قیمت جون مادر بزر ش. عجب کاری کردما......

مطالب مشابه