و بدون اینکه نظر من رو جویا باشه من رومستقیم به شیکترین مغازه هایی که میشناخت میبرد. بعد از خرید ورود به صفحه سایت شیدایی لوازم ارایش برای من که البته تمامی اش رو به سلیقه خودش همسرگزینی شیدایی کرد برای خودش هم کمی خرید کرد و در انتخاب عطرش از من کمک خواست که من عطر محبوب همیشگی اش رو یاداوری کردم و با این حرفم چنان شیفته نگاهم کرد که از خجالت لب به دندون گرفتم و به صاحب مغازه اشاره کردم. بعد از خرید لوازم بهداشتی با هم به سمت مغازه ای لوکس رفتیم و او ازم خواست که لباسی مناسب مهمانی انتخاب کنم. با اینکه تعجب کرده بودم
ورود به صفحه سایت شیدایی دفعه های قبل خواهد
همسرگزینی شیدایی نپرسیدم که به چه مناسبت باید لباسی انتخاب کنم. چون میدانستم که ورود به صفحه سایت شیدایی دفعه های قبل خواهد گفت که به این چیزها کاری نداشته باشم و انتخابم رو بکنم. از این رو با نگاهی کنجکاو به لباسهای پشت همسرگزینی شیدایی تهران چشم دوختم. با دیدن هر لباسی که از ان خوشم نمیامد بی اختیار نوچی میکردم و به سمت لباس بعدی میرفتم که این کارم به شدت باعث خنده سروش شد.
پس از طی مسافتی لباسی مشکی و زیبا توجه ام رو جلب کرد. قدمهایم رو تند کردم و با رسیدن به پشت ویترین مغازه بعدی با ذوق نگاهش کردم. لباس راسته بلندی بود که بلندایش به روی مچ پا میرسید.
از همسرگزینی شیدایی تهران دنباله کوتاهی داشت.
از همسرگزینی شیدایی تهران دنباله کوتاهی داشت. سروش با دیدن نگاه مشتاقم پرسید: -از این خوشت اومده؟ سرم رو تکون دادم و او دستم رو به دست گرفت و من رو به دنبال خودش به داخل مغازه کشید. با سالم کردن به صاحب مغازه نگاهم رو به لباسهای ورود به صفحه سایت شیدایی مغازه ریختم. سروش با صاحب مغازه در رابطه با لباس صحبت میکرد و بعد از چند لحظه مرد جوانی که همسرگزینی شیدایی مغازه بود با نگاهی به من که هیچ از طرز نگاه کردنش خوشم نیامد پرسید: -خانم چه سایزی بدم خدمتتون؟ نگاهم رو با التماس به صورت سروش دوختم. سروش با لبخندی از سر اشتیاق به من رو به صاحب مغازه گفت: -می دیوم رو لطف کنید... همسرگزینی شیدایی تهران جوان یک تای ابروش رو باال برد و کمی رش رو به نشانه تعجب خم کرد که من کم ماننده بود با کشیده ای به صورتش بزنم. چقدر نگاهش هیز بود.سرم رو برگردوندم تا در معرض نگاه هیز او نباشم. سروش به من نزدیک شد و دستم رو توی دستش گرفت. نگاهش مثل قبل مهربون و نوازشگر بود. پرسید: -همون رو خوشت اومده؟
سرمر وب ی حوصله تکون دادم و گفتم: -حاال باید بپوشم تا ببینم چطوریه... همسرگزینی شیدایی اصفهان دستم روکه توی دستش بود فشرد و بعد گفت: -مطمئنم تنها به تن تو دوختنش... با اینکه به خاطر نگاه هیز پسرک حوصله ام سر رفته بود اما خندیدم و گفتم: -همسرگزینی شیدایی به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت... خندید و با نگاهی شیفته به چشماهم در حالی که من هم در نگاه سیاه چشمانش غرق شده بودم گفت: -قربون دست وپای بلوریتم میرم... این بار از شدت خجالت چنان لبم رو به دندون گزیدم که حس کردم هر لحظه از ان خون جاری میشود.
امروز همسرگزینی شیدایی اصفهان با هر روز دیگری فرق داشت. نگاهش اتش به جانم میکشید و حس میکردم تا چند لحظه دیگر نمیتونم زیر نگاه پر حرارتش تاب بیارم. چرا امروز اینطوری شده بود؟ وقتی خودم رو داخل اینه نگاه کردم از شدت ذوق ابروهایم رو همسرگزینی شیدایی اصفهان انداختم. با دستم موهای بلندم رو جمع کردم و به ورود به صفحه سایت شیدایی درون تنم نگاه کردم. موهایم رو ول کردم و سعی کردم با دستم زیپ لباسم رو باال بکشم. اما هر چی سعی کردم نتونستم. با بیحالی از فکر اینکه چه کار کنم نگاهم رو به اینه ریختم که صدای ضربه ای که به در خورد به گوشم رسید: -پاییز پوشیدی عزیزم؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -نمیتونم زیپش رو بکشم باال... -همسرگزینی شیدایی اصفهان من برات این کار رو بکنم. بی اختیار با صدایی نیمه بلند گفتم: -وای نه... همسرگزینی شیدایی تهران قبل از کامل شدن جمله ام سروش در رو باز کرد و رو به رویم قرار گرفت. با شرم سر به زیر انداختم و هر دو برای لحظه ای رو به روی هم قرار گرفتیم.