و در سایت همسریابی دائمی قدم می زدم. با هر قدمی که برمیداشتم تصاویری از خاطراتم جلوی چشمم رژه می رفت. از کودکی هایم تا روزی که اسبابمان رو از خانه باغ بیرون ریختند. زمانی به سایت همسریابی زانیار آمدم که روی تاب نشسته بودم و به دوردستها خیره شده بودم. -خانم همه چیز آماده است. سرم رو به قصد شناسایی صاحب صدا چرخاندم و نگاهم در نگاه جستجوگر دخترک مستخدم قفل شد. لبخند به لب آوردم و گفتم: -ممنونم االن میام. زمانی که سایت همسریابی بهترین از من دور شد از پشت سر به اندام نحیف و کشیده اش نگاه کردم. حدوداً بیست و شش ساله نشان میداد اما طبق گفته خودش سنش کمتر بود.
سایت همسریابی دائمی عمیقی کشیدم
موهای مشکی اش را از پشت بسته بود و روسری براق مشکی به سر داشت. سایت همسریابی دائمی عمیقی کشیدم و از نگاه کردن به او دست کشیدم و به راه افتادم. وقتی به پذیرایی ساختمان پا گذاشتم از دیدن آن همه تغییر شگفت زده به جا ماندم.
سایت همسریابی بهترین سایت همسریابی زندگی نو سالن تغییر کرده بود و تنها چیزی که هیچ تغییری نکرده بود وجود سایت همسریابی زانیار براق مشکی سروشم بود. با قدم های آهسته بی توجه به صف مستخدمین به سمت پیانو رفتم و با اه سینه سوزی دستم رو روی دکمه های سایت همسریابی دائمی کشیدم و سعی کردم از ریزش اشکهایم هر طور شده جلوگیری کنم. صدای معصومه خانم من رو از خلسه شیرینی که در آن فرو رفته بودم خارج کرد. نگاهش کردم و دیدم که او هم در نگاهش هاله اشک نشسته. دستش رو فشردم و او آرام زمزمه کرد: -میخواید سایت همسریابی زانیار رو به انباری بفرستم؟ با وحشت نگاهش کردم و دستم رو جلوی صورتش تکان دادم. او چه کار میخواست بکنه؟ میخواست جان من رو بگیرد؟
سایت همسریابی بهترین به هیچ وجه این کار رو نمیکنید
سایت همسریابی زندگی نو نبود درخواست مرگم رو از خودم میکرد؟ -سایت همسریابی بهترین به هیچ وجه این کار رو نمیکنید. و بعد به سمت پیانو چرخیدم و گفتم: -این رو جا به جا کنید و داخل پذیرایی کنار مبل ها بگذارید. و بعد خودم به سمت قسمتی که مبل ها رو چیده بودند رفتم و با نگاهی به گوشه و کنار سایت همسریابی دائمی جایی رو در کنار شومینه انتخاب کردم. انجا بیشتر از هر جای دیگری در معرض دید بود. با خودم زمزمه کردم که باید در اسرع وقت سامان رو برای اموزش پیانو بفرستم. وقتی به اتاقم برگشتم به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم، عقربه هایش پنج بعدازظهر را نشان میداد. دو روز میشد که سامان را ندیده بودم و شدیداً بی تابش بودم. بی تاب گریه ها و خنده هایش.
بی تاب شیطنتهایش و صدای گرم و گیرایش. با یاداوری صدایش که دیشب پشت تلفن شنیده بودم سایت همسریابی زانیار از اشک تر شد و با خودم گفتم که ای کاش زودتر سایت همسریابی زندگی نو اون رو بیاره تا من از دورش دق نکردم. دیگر همه چیز آماده ورود عزیز دلم بود. به سمت تخت سروش رفتم و روی آن نشستم. به محض اینکه روی تخت نشستم چشمم به عکس سروش افتاد و دوباره چیزی در وجودم لرزید. سایت همسریابی بهترین سختی نگاهم رو از قاب عکس زیبایش گرفتم و در همان لحظه صدای تلفن همراهم بلند شد. سایت همسریابی زندگی نو عمیقی کشیدم در حالی که نگاهم به روی پتوی زرشکی روی تخت بود تلفن رو برداشتم: -بله بفرمایید... -سالم. میتونم با خانم پاییز مودت صحبت کنم؟