زن صیغه ارومیه زبانش را برایم در آورد
خیلی دختر بدی شدی... از لواشک خبری نیست... زن صیغه ارومیه زبانش را برایم در آورد و گفت: -نتر نمی تام! با چشم های گرد شده نگاهش کردم که لیسی به بستنی اش زد و رویش را از من گرفت. دستی به گونه ام کشیدم که جای چنگ ناخن های کوچک ملینا، می سوخت... مطمئن بودم جای چنگ صیغه موقت ارومیه، تا چند روزی مهمان چهره ام خواهد بود... سری به تاسف تکان دادم و کمی صبر کردم تا حرف های خصوصی خواهر و برادری میان صیغه ارومیه و یارا تمام شود و علی الخصوص این که یا را از آشپزخانه خارج شود! هر چه کمتر با او روبرو می شدم، بیشتر به نفعم بود.
لب هایم را روی هم فشردم و به اتاقم برگشتم و الکی خودم را سرگرم کردم و بعد از حدود یک ربع، دوباره به پذیرایی برگشتم و سرکی کشیدم. با دیدن یارا که روی کاناپه ی روبروی ال ای دی نشسته بود، ناخواسته لبخندی از رضایت زدم و به طرف آشپزخانه رفتم. صیغه یابی ارومیه در حال هم زدن سوپ خوش عطرش بود... با صدایی آرام پرسیدم: چی پختی یوتاب؟ صیغه ارومیه تلگرام از روی سرشانه نگاهم کرد و با خنده و چشم هایی که از خوشحالی گوشه هایش چین خورده بود؛ گفت: -بچم هوس کاله کباب کرده بود ولی دلم نیومد همین جوری بذارم جلوش، یکم سوپ شیر و کیکم درست کردم که بعد غذا با بستنی بیارم.
خوشحالی صیغه ارومیه تلگرام
ابرو بالا انداختم و خنده ام گرفت. صیغه ارومیه از ذوقش نمی دانست چه کند! چیزی نگفتم چون نمی خواستم خوشحالی صیغه ارومیه تلگرام را خراب کنم. آرام گفتم: -دستت درد نکنه... من میزو می چینم. یوتاب سری تکان داد و دوباره مشغول هم زدن سوپشد. من هم شروع به آوردن ظروف و باقی چیزها کردم و در همان حال که صیغه ارومیه از خوب بودن غذایش مطمئن شد به پذیرایی رفت و به من سفارش کرد حواسم باشد که سوپ ته نگیرد. میز را برعکس همیشه با نهایت بی حوصلگی چیدم و نگاهی اجمالی به آن انداختم و گوشه ی لب هایم را کج و کوله کردم و به پذیرایی رفتم.
صيغه اروميه و یوتاب مشغول صحبت با هم بودند و زن صیغه ارومیه هم در حال تماشای برنامه ی کارتون بود. غذا هنوز حاضر نبود و آن ها هم که مطمئنا نیازی به یک اضافه برای حرف هایشان نداشتند و چون کاری نداشتم، به طرف شماره صیغه ارومیه رفتم. کمی بهم ریختگی اتاق را مرتب کردم و بعد دوباره به پذیرایی برگشتم و وقتی یوتاب را در پذیرایی ندیدم، به طرف آشپزخانه رفتم و تا نگاه صیغه یابی ارومیه به من افتاد، تند گفت: -برو یارا رو صدا بزن ملینا رو هم بردار بیارش شام آمادس. سر تکان دادم و به طرف یارا رفتم... کنارش رسیده و دست هایم را در هم قلاب کردم و آرام گفتم: -شام حاضره... صيغه اروميه که در فکر بود، با شنیدن صدایم با گیجی به من نگاه کرد و گفت: -الان میام. لب هایم را تر کردم و ملینا را بغل کردم.
صیغه در ارومیه از خوشحالی نمی دانست چه کند...
اول دست و روی ملینا را در دست شویی شستم و صورتش را خشک کردم و به آشپزخانه رفتیم. تا وارد شدم صدای یارا را شنیدم که می گفت: -می خوام یه خبر خوش بهت بدم. درست در همان جا که بودم خشک شدم و با بهت و قلبی پژمرده به صيغه اروميه زل زدم. صیغه ارومیه با تعجب به او نگاه کرد و گفت: -خبر خوش؟ -آره... صیغه در ارومیه مکثی کرد و انگار داشت حرفش را مزه می کرد. پوزخندی زدم. تا همین حالا هم که توانسته بود خودش را کنترل کند تا یک وقت بی مقدمه از دهنش در نرود هم کار بود و گرنه صیغه در ارومیه از خوشحالی نمی دانست چه کند...
منتظر به صیغه در ارومیه نگاه می کردم
اما پنهان کردن این قضیه کار درستی نبود. هر چه زودتر می گفت من هم زودتر راحت می شدم. بهرحال کاری بود که خود کرده بودم و خود کرده را هم تدبیر نبود... حداقل این یکی را نبود! منتظر به صیغه در ارومیه نگاه می کردم. در دلم آشوب بود. دستم را مشت کردم و آهم را در سینه خفه کردم. ملینا در آغوشم وول می خورد و نگاه یارا به سمت من کشیده شد و لبخند عمیقی زد. -مُرکا هم می دونه... رنگم پرید و نگاه صیغه ارومیه تلگرام با شک به جانم افتاد و گفت: -خیر باشه!