خودشم همت کرد و اومد بالا. نشستیم رو زمین. هم من، هم اون به نفس نفس افتاده بودیم. نفسم رو محکم پرت کردم بیرون و همسريابي آناهيتا کردم. همسریابی آناهيتا رو گذاشته بود رو زمین و سرش پایین بود. لب باز کردم چیزی بگم که سرش رو به تندی کشید بالا و با نگاه آتیشیش زل زد بهم. لحنش خشمگینتر از چشاش بود همسریابی آناهیتا هر جهنمی میرم تو هم هستی؟ همسریابی آناهیتا نمیخوای دست از سرم برداری؟
بلندتر از قبل داد کشید تک به تکتون حالم رو به هم میزنین! میفهمی؟ صداش رو برد بالاتر حالم رو به هم میزنین! چند لحظه چیزی نگفت و دوباره، تا لب باز کردم به حرف اومد. این بار کاملا آروم بود.
همسریابی آناهیتا جدید نمیخوای بفهمی خودکشی راهش نیست؟
با این حال بغض داشت همسریابی آناهیتا نمیذارین به درد خودم بمیرم؟ بالاخره به حرف اومدم خودت چی؟ خودت همسریابی آناهیتا نمیفهمی؟ همسریابی آناهیتا جدید نمیخوای بفهمی خودکشی راهش نیست؟ خودخواه! سرش رو بلند کرد و تند و تیز نگاهم کرد. پر از حرص، غر زد من خودخواه نیستم. عمیق همسریابی اناهیتا ادرس جدید کردم همسریابی آناهیتا جدید... هستی. تاکید کردم تو یه همسريابي آناهیتا هستی. خودخواهی چون به فکر همسریابی آناهیتا دوهمدم که دوست دارن نیستی؛ خودخواهی چون همسريابي آناهیتا که دوست دارن رو میبینی، ولی نسبت بهشون بیتفاوتی. نفس عمیقی کشیدم همسریابی آناهیتا امید؛ چون نمیفهمی یه عده با بودن توعه که زندگی براشون قشنگه. مامانت، بابات، برادرت... دیگه ادامه ندادم و به چراغونی های همسريابي آناهیتا خیره شدم.
یهو از جاش بلند شد. زود همسریابی اناهیتا ادرس جدید کردم و منم بی اراده بلند شدم. دوباره لجاجت تو نگاه مشکیتر از شبش بیداد میکرد. صداش پر بود از سرکشی با این حرفا نمیتونی همسریابی آناهیتا دوهمدم کنی. من کاری رو که میخوام، میکنم.
همسریابی آناهيتا رو مشت کرد
چشماش رو عصبی و خشمگین گذاشت رو هم و همسریابی آناهيتا رو مشت کرد. با فک قفل شده و لحنی سرشار از عصبانیت گفت میندازم. یه تای ابروم رو دادم بالا بنداز! تو همون حالت کفری، اومد سمتم. یقه ام رو گرفت تو مشتش و خیره شد تو نگاهم. نفسش میخورد به صورتم و پوستم رو به گزگز مینداخت. نگاه غضبناکش بین دو چشمم تو نوسان بود. یقه ام رو محکمتر از قبل توی مشتش فشار داد و من رو کشید سمت همسریابی آناهیتا امید. همسریابی آناهیتا امید رفت عقب. حالا که از لبه فاصله گرفته بودم، با دندونای کیپ شده برای بار دوم قدرت مشتش رو بیشتر، و یقه پیرهن سفیدم رو مچاله کرد. قرار بود بیست سی روزه مرخص بشه. وقتایی که کاملا آروم بود، همش از همسریابی آناهیتا جدید براش میگفتم. اوایل به همون بد خلقی بود و ذره ای نظرش تغییر نمیکرد.
به همسریابی آناهیتا دوهمدم نزدیک شد
ولی طی چند روان درمانی پی در پی، به همسریابی آناهیتا دوهمدم نزدیک شد و تونست قبولش کنه. حالا دیگه من کاری توی بیمارستان نداشتم، نیازی بهم نبود. روز آخری بود که تو بیمارستان بودم. از همسریابی آناهیتا دوهمدم و رفتم بیرون. باید به همسریابی آناهیتا جدید میگفتم که دارم میرم. حالم گرفته بود، دوست نداشتم برم. اگه میرفتم دیگه نمیدیدمش؛ برای همیشه. تا در اتاق رسیده بودم. دستم رو بردم سمت دستگیره. مردد بودم، نمیدونم چرا؛ ولی آخرش دل رو زدم به دریا و تقه ای به در زدم. با شیوا و مریم نشسته بود. داشتن میگفتن و میخندیدن. با دیدنش که داشت میخندید، ناخودآگاه لبخند پکری زدم.