و سینهام واقعا میسوخت. منگ بودم و تمام صورتم عرق کرده بود. پیشونیم میذاشت رو دیدم. زدم و صدایش کردم؛ ولی صدایی از حنجرم خارج نشد. فلاي تو دي هتل با نگرانی گفت: آخه چرا اینجوری تب کردی؟ اصلا چرا برده بودنت بیمارستان...؟ فلاي تو دي هتل استانبول با خودش کلنجار میرفت. چرا از فلاي تو دي تهران نپرسیدم؟ اصلا چرا اژین رو بردن بیمارستان؟! با خودش حرف میزد و خودش رو سرزنش میکرد.
فلاي تو دي هتل های ایران زدم
خواست بلند بشه؛ که دستش رو گرفتم و با تعجب نگاهم کرد. سرش رو نزدیک صورتم آورد تا صدام رو بتونه بشنوه. فلاي تو دي هتل های ایران زدم. نرو! ضربان قلب فلاي تو دي تهران یکباره بلند شد و مستقیم زل زد توی صورتم. دستش رو روی پیشونیم گذاشت و با نگرانی و ترس گفت: تبت خیلی زیاده! خواست باز از کنارم بره که دوباره مانع شدم. فلاي تو دي هتل استانبول رو از دور مچش باز کرد و با عجله سمت حموم رفت و با لگن برگشت. کاملا متوجه کارهاش نبودم و چشمهام داشتن بسته میشدن. فقط احساس خنکی که از طریق پاهام، وارد بدنم شد رو احساس کردم و دوباره خواب به سراغم اومد.
اینبار که چشم باز کردم، فضای خونه کاملا روشن شده بود. سربرگردوندم و فلاي تو دي هتل رو دیدم که کنارم نشسته خوابش برده بود. با تکون خوردن من، چشمهای فلاي تو دي هتل های ایران باز شد و دستش رو برای گرفتن تبم، روی پیشونیم گذاشت و نفس عمیقی کشید. خداروشکر دیگه تب نداری! کش و قوسی به بدنش داد و خواست بلند بشه که مانع شدم
فلاي تو دي تهران با تعجب نگاهم کرد
فلاي تو دي تهران با تعجب نگاهم کرد. چی شده؟ حس میکردم روی قلبم وزنهای سنگین قرار داره و با شرم و احساس خفگی رو بهش گفتم: مگه از من بدت نمیاد... پس چرا کمکم کردی؟
فلاي تو دي هتل از روی زمین بلند شد و با یک حرکت، قولنج کمرش رو شکست و آخ ریزی گفت؛ و همان طور که ماهیچههای خواب رفته اش رو ماساژ میداد گفت: انسانیت! لبم ناخودآگاه به خنده باز شد، که فلاي تو دي هتل های ایران با حرص توپید. واسه من لبخند ژکوند نزن ها! میزنم لهت میکنم. تا صبح استخوانهام همشون درد گرفتن! دستش رو توی دستم گرفتم و بو*س*هی عمیقی رویش کاشتم. فلاي تو دي هتل دستش رو زود از دستم بیرون کشید و با دستپاچگی نگاهم کرد. چیکار میکنی؟ آروم همانطور که خیره نگاهش میکردم، زدم. ممنونم!
فلاي تو دي هتل های ایران کنار پنجره ایستادم و فنجون قهوهام رو سر میکشم. چند روز دیگه عروسیه محمد هستش و آهو رو نمیدونم چطور باید راضیش کنم که دست رد به سینم نزنه و با من بیاد. فلاي تو دي تهران جلوی تلویزیون نشسته و با ولع پوفیلا میخوره و آنقدر در سریال غرق شده که هیچ چیز دیگه ای رو نمیشنوه! یک ماه از سرماخوردگی من میگذره و بعد اون روز فلاي تو دي هتل استانبول کمتر با من حرف میزنه، کمتر بحث میکنه و فقط تنهایی هر کاری رو انجام میده.