و او را همراه صیغه طهورا به گردش میبردند اما او من رو میخواست و من تنهایی رو... طهوران صیغه موقت در نبودم به مامان سر میزد و به محض اینکه ساعت بازگشت من میرسید خانه را ترک میکرد و من از این رفتارش راضی بودم. گرچه از دستش می رنجیدم اما خوشحال بودم که سعی دارد با ندیدنم من رو فراموش کنه. دوست نداشتم او را همپای خودم به منجالب بکشم. صادقانه برایش ارزوی بهترینها را داشتم و دلم میخواست با دختری وصلت کند که او را دوست داشته باشد و بتواند خوشبختش کند و حتی در هنگام صیغه طهوراتیس از میخواستم به راحتی فکر مرا از سرش دور کند. در این میان تماس های پرستو بی هیچ کم و کاستی ادامه داشت. گرچه از طهوران صیغه موقت واقعاً خجالت میکشیدم اما او مهربانتر از ان بود که به خاطر گناه ناکرده ام در حق برادرش بر من خرده بگیرد.
میدانستم که وابسته شدن صیغه طهورا به من ربطی ندارد اما باز هم بی اختیار می رنجیدم.
صیغه طهوراتیو به من میگفت
مامان صیغه طهوراتیس رو به شدت قبول داشت و جالب اینجا بود که گاهی با گوشه و صیغه طهوراتیو به من میگفت که پسر خوبی را از دست دادم و دریغ که او نمیدانست صیغه طهورا به محض فهمیدم حضور صیغه طهوراتیس ترکم کرد. جالب اینجا بود بعد از رفتن پرهام افسردگیم بیشتر شده بود. او با رفتنش ناخواسته زخمی بر زخمهای پوسیده ام کشیده بود و من رو افسرده تر کرده بود. ان روز یکی از روزهای بیکاری ام بود و در خانه نشسته بودم که تلفن همراهم به صدا در امد. دستم رو برای پاسخ دادن به تلفن همراهم دراز کردم که از دیدن شماره پرهام قلبم در سینه لرزید. او مدتها بود که دیگر با من صحبت نکرده بود.
صیغه طهوراتیس مطلع شد
اخرین دیدار و صحبت ما یک ماه پیش در منزلمان بود. روزی که از حضور صیغه طهوراتیس مطلع شد. پس چه کارم داشت؟ باالخره بر تشویشم غلبه کردم و با صدایی لرزان پاسخ دادم: -بله... -سالم. -سالم بفرمایید. -طهوران صیغه موقت هستم. -بله اقای دکتر. احوال شما؟ -ممنون. از احوال پرسی های شما... لحنش پر از گالیه بود. چه انتظاری داشت؟! حتماً میخواست زنگ بزنم و خودم را بر او تحمیل کنم؟ محال بود. هر کاری از دستم بر می امد اال اینکه خودم رو سربار کسی کنم. اگر قرار بود این کار رو بکنم تا به حال صد بار به سراغ سروش می رفتم. برای چه به او چیزی نمیگفتم؟ مگه غیر از این بود که نمی خواستم تحمیل شم؟ میخواستم خودش بفهمد چقدر دوستش دارم. حاال صیغه طهوراتیو از من چه میخواست؟
از این رو با بی تفاوتی گفتم: -جویای احوالتون از پرستو جان هستم. اه عمیقی کشید و بعد از کمی مکث گفت: -پاییز میخوام باهات حرف بزنم. از اینکه بعد از مدتها نامم رو از زبان او میشنیدم چیزی در وجودم فرو ریخت. صدایش دلنشین شده بود. او با تن خاص صدایش حسی متفاوت در من ایجاد میکرد. -میشنوم صیغه طهورا. نکنه نکرده حال صیغه طهوراتیو خراب شده؟ میدانستم با دکتر خواندنش عصبی اش میکنم. و حتی من با اینکه میدانستم مامان حالش عالی شده با این حال طوری رفتار میکردم که انگار اصالً نمی دانم او با من چه کار دارد. به قول بنفشه با دست پیش میکشیدم و با پا پس میزدم. از این تفکر و شیطنتی که ناخوداگاه در وجودم رخنه کرده بود لبخندی مرموز زدم و او گفت: -اینجوری نیمشه باید باهات حضوری صحبت کنم. -طهوران صیغه موقت میتونید تشریف بیارید منزل. خوشحال میشیم ناهار یا شام در خدمتتون باشیم. اتفاقاً صیغه طهوراتیو اصرار داشت شما رو برای ناهار یا شما دعوت کنیم. عصبی گفت: -می شه مسخره بازی در نیاری؟ منظورم اینکه میخوام باهات تنها صحبت کنم. چرا فکر میکنی من احمقم؟ چرا فکر میکنی با این حرفها میتونی رنجم بدی؟