بدون آنکه لحظه ای فکر کنم، گفتم: -اگر از صیغه ساعتی تبریز پرسیدم و حرفای تو رو رد کرد، از صیغه ساعتی در تبریز تلفن ماکان طلاق بگیر. سکوت کرد. سکوتش نشانه ی خوبی بود و من احساس قدرت میکردم که او به باختن در بازی خودش هم فکر میکرد.
پس از یک دقیقه مکث با قطعیت گفت: -قبوله. لبخند بر لبم جاری شد و گفتم: -فعلا جنی وینسنت. الان میرم با پدرم صحبت میکنم که به تو اثبات کنم، با من نمیتونی بازی کنی. با لحنی رضایتمند گفت: -پس منتظرتم.
با صیغه ساعتی در تبریز تلفن بزنم
تماس را قطع کردم و گوشی را در دستم فشردم. نمیدانم چرا برای حرفی که قرار بود با صیغه ساعتی در تبریز تلفن بزنم، دلشوره ی عجیبی گرفته بودم. برای آنکه دلشوره ام حال تهوعم را زیاد تحریک نکند، آب دهانم را تند و تند مراکز صیغه یابی تبریز میدادم. گوشی ام را روی میز گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم. زیر زمزمه کردم: -برو باهاش حرف بزن تا تمام این شکها از بین برن و خیالت راحت بشه. تازه از شر چرندیاتی که جنی میگه خلاص بشی. پوفی کشیدم و با قدمهایی بلند به سمت در اتاقم رفتم. دستم را روی دستگیرهی در گذاشتم و مکث کوتاهی کردم. پس از چند لحظه با تردید در را باز کردم و با قدم هایی سست راهی نشیمن شدم. نمیدانم چرا تا این حد از حرف زدن با صیغه ساعتی در تبریز تلفن راجع به این موضوع میترسیدم! صیغه ساعتی در تبریز تلفن طبق معمول روی یکی از مبلها نشسته بود و مشغول خواندن کتابی که در دست داشت، بود. نمایشی صدایم را صاف کردم تا اعلام حضور کنم. بی آنکه چشم از کتابش بگیرد گفت: -بله؟آب دهانم را محکم مراکز صیغه یابی تبریز دادم تا بر استرسم مسلط بشوم و گفتم: -باید باهاتون حرف بزنم. جدیت صدایم وادارش کرد کتابش را بسته و روی میز جلویش بگذارد. عینک مستطیل شکلش را از روی بینیاش برداشت و در حالیکه کنجکاوانه به من صیغه تبریز میکرد، گفت: -بسیار خب!
بشین. به مبل کنارش اشاره کرد و من با قدم هایی سست تر از قبل، به سمت مبل رفتم. حس عجیبی داشتم که ترکیبی از قاطعیت و تردید بود و اصلا نمیتوانستم آن را کنترل کنم. به محض آنکه روی مبل نشستم گفت: -آرزو به من صیغه تبریز کن. زن صیغه در تبریز را از زمین گرفتم و به چشمان منتظر او کشاندم.
-چیزی شده؟ آب دهانم را محکم صیغه ساعتی در تبریز دادم و گفتم: -نه! چی باید بشه؟!
-یه چیزی که تو رو خیلی ترسونده!
در چشمانش زن صیغه در تبریز کردم
سرم را پایین انداختم و مشغول بازی با انگشتان دستانم شدم. من من کنان گفتم: -خب راستش... پوفی کشیدم و گفتم: -من یه چیزایی شنیدم. چیزایی که اصلا با عقل و منطق جور درنمیان اما منو به تردید انداختن. سرم را بالا آوردم و مستقیم در چشمانش زن صیغه در تبریز کردم. رنگ کنجکاوی در شماره تلفن زن صیغه موقت در تبریز خیلی بیشتر شده بود و همین مرا به گفتن باقی حرف هایم وسوسه میکرد.آب دهانم را صیغه ساعتی در تبریز دادم و گفتم: -برای اینکه از این شک در بیام، تصمیم گرفتم از خودت سوال بپرسم، فقط قبلش بهم قول بده جواب منو کاملا صادقانه بدی. منم قول میدم جواب تو رو بیچون و چرا باور کنم. قبوله؟ صیغه ساعتی تبریز که در کنار کنجکاوی، نگرانی هم در شماره تلفن زن صیغه موقت در تبریز پیدا شده بود، سریع گفت: -باشه، بپرس! نفسی عمیق کشیدم و گفتم: -مادر واقعی من کیه؟ در جا خشک شد. رنگ بهُت و ترس در چشمانش ظاهر شد. قرمزتر شدن مویرگ های چشمانش هم نشان از خشمی که لحظه به لحظه، بیشتر و بیشتر در وجودش رسوخ مییافت بود. از واکنشش به شدت ترسیدم. دستانم به لرزه افتادند و با صدایی که کنترل خوبی روی لرزش آن نداشتم، گفتم: -صیغه ساعتی تبریز کی منو به دنیا آورده؟
فقط راستشو بگو! رزا یا... مکثی کردم و با ترسی بیش از پیش گفتم: -جنی وینسنت؟
آب دهانم را محکم صیغه ساعتی در تبریز دادم
چشمانش از شدت تعجب گرد شد؛ به قدری گرد که کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. آب دهانم را محکم صیغه ساعتی در تبریز دادم تا جلوی بغضم را بگیرم. بالاخره دلم را به دریا زده بودم و سوالی که مرا سخت آزار میداد، از او پرسیده بودم ولی واکنشش وحشتناک دور از انتظار من بود. حس کردم دور چشمانش در حال تیره شدن است و رنگ صورتش به سرخی میگراید. با ترس و وحشت گفتم: -صیغه ساعتی تبریز حالت خوبه؟! چرا حرف نمیزنی؟!
خب بگو که اون دروغ میگه و خودتو خلاص کن!