گرچه بنفشه هیچ یک از حرفهای شیدایی همسریابی جدید رو باور نکرده بود، باز هم به احترام حرفهای او چیزی نگفت و همان روز با من تماس گرفت و وقتی ورود به سایت همسریابی رو از زبان خودم شنید چنان از کوره در رفت که هر ان امکان این رو میدادم که به همسریابی شیدایی تهران زنگ زده و هر چه از دهانش در امد به او بگوید اما قسمی که به او داده بودم را یاداوری کردم و او با داد و هوار و حتی با شیدایی همسریابی جدید و تهدید تلفن رو روی من قطع کرد. او و مادر هنوز نمیدانستند که اگر سروش رو ندارم یادگاری اش رو دارم.
چشم مامان که به من و کبودیهای روی صورتم افتاد چنان وحشت کرده بود که میترسیدم کالمی به لب بیارم.با اینکه اصالً فکر اینجای ماجرا رو نکرده بودم که مامان با دیدن ان حال خرابم و مخصوصاً چمدانم که به دست کامیار بود ه موضوع میبرد، از این رو مجبور شدم خودم اتاق رو ترک کنم تا شیدایی همسریابی جدید کم کم ماجرای همسریابی شیدایی تهران رو به او بگوید و من در اتاق خون خونم رو میخورد که صدای گریه بلند مامان رو شنیدم. طفلک با بغض به اتاقم امد و من رو در اغوش گرفت. گرچه هنوز نمیدانستم
ورود به سایت همسریابی چه چیزی به او گفته
که ورود به سایت همسریابی چه چیزی به او گفته اما گریه های جانسوز مامان دلم رو ریش کرده بود. طفلک از دیدن کبودیهای روی صورتم و ضعیفی بدنم به قدری وحشت زده بود که رنگ به رخسارش نمانده بود. در اغوشم گرفت و من رو چنان در میان بدن رنجورش فشرد که هر لحظه حس میکردم استخوانهایم خواهد شکست. او را دوست داشتم.
تنش بوی مهربانی میداد. شیرین و مهربان بود. با علم بر اینکه یک روزی من هم فرزندم رو اینطور در اغوش خواهم کشید حال مامان رو درک میکردم. همسریابی شیدایی تهران گرچه چیزی از من نمیپرسید اما چشمهایش به قدری ناراحت بود که قسم میخورم از همه چیز مطلع بود. او با نگاهش چنان اتشی به شیدایی همسریابی جدید من میکشید که توصیفی برای ان نداشتم. روزها و شبهای من در بی خبری و خستگی میگذشت. مدتی بود که دانشگاه رو تعطیل کرده بودم و باز هم بنفشه جور من رو میکشید. طفلک بنفشه در این مدت همانند شیدایی همسریابی جدیدی یاور تنهایی های من بود. با اینکه خودم خوب میدانستم افسردگی شدیدی دارم اما سعی میکردم به حرفهای دیگران در این رابطه اهمیتی ندهم. کامیار هم هر شب به من سر میزد و حتی زمانی که در این بین به دست می اورد شروع به نصیحتم میکرد که ماجرا رو برای همسریابی شیدایی تهران تعریف کنم. با اینکه برای او احترام زیادی قائل بودم اما دلم نمیخواست او نصیحتم کنه. نه تنها او بلکه هیچ کس دیگر. دوست نداشتم با نگاه های مرموزشان ورود به سایت همسریابی کنند.
شیدایی همسریابی جدیدی ماجرا به جایی کشیده بود
شیدایی همسریابی جدیدی ماجرا به جایی کشیده بود که بودم که اقوامی نداریم تا به ما سر بزنند وگرنه میدانست که روزی چند بار باید نصایح دیگران رو گوش بکنم و تنها به این خاطر که از من بزرگتر هستند و به قولی احترام انها واجب است سر تکان بدهم و در ظاهر حرفهایشان رو قبول داشته باشم. حالت تهوع های هر روزه من مامان رو شدید مشکوک کرده بود. میخواست به هر طریقی شده من رو به بیمارستان ببرد که باز هم من دست به دامن شیدایی همسریابی جدیدی شدم. ورود به سایت همسریابی که حقیقت ماجرا رو برای مامان گفته بود او خودش به قدری رنجیده بود که حتی حاضر نبود کالمی از سرش در خانه برده شود. برای همین بهار و حتی من میترسیدم ماجرای بارداری ام رو به او بگوییم و باز هم به قول شیدایی همسریابی جدیدی همه چیز رو به گذر زمان سپرده بودم تا خودش بسازد انچه را که میخواهد... هر روز در انتظار شنیدن خبری از دادگاه و طالق میسوختم. به محض اینکه زنگ خانه به صدا در می امد قلب در سینه ام چنان بی تابی میکرد که خودم به سراغ ایفون میرفتم. اما این عطش شنیدن خبری از جانب سروش من رو کالفه کرده بود