لیوان شوهر یابی با عکس قندی که در دست داشت رو به خوردم بده.بی توجه به او با دستم لیوان رو به داخل سالن پرت کردم و فریاد زدم: -دست از سرم بردارید. و با گریه پله های ساختمان رو دو تا یکی کردم تا به اتاق سروش پناه ببرم. وقتی روی تخت افتادم با مشت روی بالش کوبیدم و با صدایی بی رمق فریاد زدم: -همسریابی دائم با عکس و مشخصات چی کار کنم؟ همه امیدم تباه شد.
کانال همسریابی با عکس ناامید شدم
اگر تا االن فکر می کردم شوهر یابی با عکس بر میگرده حاال دیگه کانال همسریابی با عکس ناامید شدم. آخه لعنتی چطور تونستی اینقدر ساده از من و عشقمون بگذری؟ چطور فراموشت کنم؟ چطور طاقت بیارم؟ چطور این کار رو بکنم؟
اونقدر اشک ریختم و همسریابی دائم با عکس و مشخصات کردم که متوجه نشدم که آغوش بی خبری خواب من رو در بر گرفت و به خواب شیرینی فرو رفتم. آه بزرگ که اگر اشک و خواب نبود چه بالیی بر سر انسان ها می آمد. با کانال همسریابی با عکس بی طاقتی باز هم خواب بود که می توانست برای ساعتی آرامش رو به وجود خسته و زخم خورده ام برگردونده. همسریابی دائم با عکس و مشخصات که چشم باز کردم هوا تاریک شده بود و من بی توجه شوهر یابی با عکس ساعت از روی تخت بلند شدم. سرم چنان دردی می کرد که نمیتونستم روی پام بایستم. به سمت آینه رفتم تا موهای کلک شده ام رو شانه بزنم. نگاهم که به صورتم افتاد با وحشت قدمی به عقب برداشتم. یعنی این منم؟ باورم نمیشه. این من نیستم.
همسریابی فوری با عکس رو بستم
این دختر افسرده و زار که چشمانش به گود افتاده و رنگش پریده منم؟ همسریابی فوری با عکس رو بستم و به سمت دستشویی رفتم تا به همسریابی هلو با عکس آب بزنم. از آینه فراری شده بودم. از خودم فراری شده بودم. از همه چیز فراری شده بودم. لباس مرتبی پوشیدم و کیفم رو به شوهر یابی با عکس تلفنم برداشتم و برای آخرین بار به آینه اتاق سروش نگاه کردم و با چهره ای افسرده سعی کردم لبخند به لب بیارم. دستم رو روی قاب عکس سروش کشیدم و با صدایی گرفته گفتم: -خداحافظ عزیز دل سنگم... همسریابی فوری با عکس رو فرو خوردم و درب اتاقش رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به آرامی پله ها رو پایین برم تا با سردردی که داشتم زمین نخورم. دستم رو به دیوار گرفته بودم و آهسته قدم بر میداشتم.
از همان همسریابی دائم با عکس و مشخصات پله ها معصومه خانم رو صدا زدم: -همسریابی هلو با عکس. کجایی؟ سکوت آزار دهنده ای داخل سالن طنین انداخته بود. روی آخرین پله نشستم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم با خودم فکر کردم که انها کجا رفتند؟ -پرستو... معصومه خانم... سایت شوهریابی با عکس شماها؟ به دیوار تکیه دادم و در همان حال با چشمم ساعت دیواری رو نگاه کردم. عقربه هایش در نظرم کوچک و بزرک می آمد و نمیتوانستم تمرکز کنم. -همسریابی هلو با عکس... لبخند به لب اوردم و دوباره چشمهام رو باز کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم. -مامانی... دیوانه شده بودم. آرام زمزمه کردم: -دارم میام مامانی گلم.... از روی پله بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم. -مامانی... اینبار دیگر حس کردم واقعاًًٌ سایت شوهریابی با عکس صدام میکنه. با دلهره پرسیدم: -سامان؟ -من اینجام... به سمت صدا چرخیدم و از چیزی که دیدم بی اختیار کیفم از روی دستم افتاد. سامان... نگاهم روی صورت سروش نشسته بود. سامان در آغوش سروش بود و من رو صدا میکرد. چند بار پلک زدم و دوباره با چشمانی گرد