اژانس فلاي تودي با عصبانیت نفس میکشید و همانطور که با عصبانیت نگاهم میکرد گفت: واسه چی اومده بود این مرتیکه؟ راجع به چی حرف میزد؟ اژانس فلاي توديدی! و از جلوش رد شدم که دستم رو از پشت کشید و حلیم از دستم به زمین ریخت و یکمیش هم روی دستم ریخت.
گرمای حلیم پوست دستم رو سوزاند و اژانس فلاي توديل جیغ خفهای کشیدم: وای، سوختم. اژانس فلاي تودي با این که چشماش سرخ سرخ بود، ولی با دیدن سرخی دستم انگار پشیمونی سراغش اومده بود که دستم رو میون دستش گرفت و همانطور که دستم رو نگاه میکرد گفت: ببینم، چی شد؟ دستم رو از میون دستش بیرون کشیدم و با چشمهایی که اشک درونشون جمع شده بود گفتم: اژانس فلاي تودير ولم کن.
و بعد با سرعت سمت آپارتمان دویدم. سوار آسانسور شدم و در واحدمون رو با کلید باز کردم و خواستم در رو ببندم که اژانس فلاي توديل همانطور که نفس نفس میزد پاش رو میون در گذاشت
اژانس فلاي توديدی وارد خونه شد
با کمی فشار من به جلو پرتاب شدم و اژانس فلاي توديدی وارد خونه شد. اشکهام ناخواسته جاری شد و همان طور که اشک میریختم گفتم: چرا کاسه کوزه سالار رو رو سر من میشکنی تو؟
اژانس فلاي تودي دستم رو توی دستش نگاه کرد و من رو سمت سینک ظرف شویی برد و دستم رو زیر آب سرد گرفت: چون به خاطر جنابعالی اینورها میاد آهو خانم. من چیکار کنم؟ ابروهای اژانس فلاي توديل در هم پیوند خورد: هیچی، یدونه بزن زیر گوشش و بگو که شوهر داری.
اژانس فلاي تودير چند بار توی سرم اکو شد
ضربان قلبم با این حرف اوج گرفت. کلمه اژانس فلاي تودير چند بار توی سرم اکو شد. با سوزش دستم جیغ کشیدم و نگاهم روی دستم کشیده شد که دیدم اژانس فلاي توديدی نمک رو روی محل سوخته ریخت. چیکار میکنی، آتیش گرفتم. یکم دیگه خوب میشه، نمیذاره رو دستت تاول بزنه، صبر داشته باش.
یکمی سوخت ولی بعدش دردش قابل تحملتر شد. اژانس فلاي تودير صندلی غذاخوری رو عقب کشید و مثل بازجوها گفت: صبح خروس خون، واسه چی رفتی بیرون، سالار راد اون بیرون پیش تو چیکار میکرد؟ درون مردمکهای اژانس فلاي تودي نگاه کردم که سمتم خیره شده بود. ندیدی برف بیرون رو؟ خب که چی؟ هیچی، رفتم برف بازی! اژانس فلاي توديل سرش رو میون دستاش گرفت: ، به جای زن یه دختر کوچولو گرفتم، یا! از پشت میز بلند شد: نمیتونستی من رو بیدار کنی؟ حتما باید تنهایی میرفتی بیرون؟ مثل خرس خوابیده بودی، گفتم بیدار نمیشی دیگه. اژانس فلاي توديدی با اخم نگاهم کرد و با پوزخند از کنارم گذشت.همانطور که داشت سمت اتاق میرفت گفت: یه بار دیگه این مرتیکه سالار رو این طرفها ببینم