دیگر به حضورش عادت کرده بودم. روزمره های زندگیم شده بودند صبح چشم باز کردن، لحافم را در آغوش کشیدن و اشک ریختن. کاش میدانستم که واتساپ دوستیابی که داشتم میساختم روزی مثل یه طناب دار دور گردنم خواهند پیچید و نفسم را از من خواهند گرفت. شاید آن وقت تالشی برای درست کردن آن همه خاطره نمیکردم. خسته از تمام روزهای تکراریِ سرد، سست و غمزده، یک روز تکراری تر از واتساپ دوستیابی با شماره تماس را به جان میخریدم. تنها کار مفیدی که این روزها انجام میدادم این بود که بعد از اینکه از جایم، از تخت دوست داشتنیم جدا می شدم لحافم را خودم مرتب می کردم. نمیگذاشتم هیچ کس به لحافم دست بزند، حتی مادرم! واتساپ دوستیابی مبادا تماس دست کسی با لحافم آن عطر دوست داشتنی را ازش بگیرد و واتساپ چت دوستیابی برای همیشه گم کنم عطر زندگیم را. دستی به موهای نامرتبم کشیدم و بدون آنکه شانه ای بر سرم بکشم از اتاقم خارج شدم. مادرم با دیدنم به سمتم آمد و او هم مثل عادت جدیدی که پیدا کرده بود، در آغوشم کشید و گروه واتساپ دوستیابی درهم و شلخته ام را غرق بوسه کرد و گوشهایم را میزبان قربان صدقه های بی انتهایش. از خودش جدایم کرد و به چشمهای نم و مرطوبم خیره شد. لبش را گزید و غم توی گروههای واتساپ دوستیابی نشست.
دستش را گروه واتساپ دوستیابی روی صورتم کشید
دستش را گروه واتساپ دوستیابی روی صورتم کشید و گفت: -بازم اول صبحی گریه کردی عزیزم؟! لبخند تلخی زدم و دس تش را از روی صورتم برداشتم و بوسه ای رویش زدم و گفتم: -عادت شده، ترک عادت هم موجب مرضه! میدانستم اگر همانجا بایستم باید شاهد اشک های واتساپ چت دوستیابی هم باشم بنابراین خیلی سریع از کنارش رد شدم و با میز صبحانه چیده شده رو به رو شدم. اما بر خالف همیشه واتساپ دوستیابی سر میز نبود.
گروه واتساپ دوستیابی شیراز...پس بابا کجاست؟
از همان آشپزخونه با صدای بلند گفتم: -گروه واتساپ دوستیابی شیراز...پس بابا کجاست؟
وارد آشپزخانه شد و در حالی که سعی میکرد عادی باشد و غم چهره اش را مخفی کند گفت: -امروز یه کاری داشت زودتر رفت. -اوهوم.. پشت میز نشستم و سعی کردم در ذهنم برای امروزم برنامه ای بچینم که از شر این تکراری بودن ها واتساپ دوستیابی با شماره تماس بشوم اما باز هم تمام ذهنم پر بود از یک برنامه تکراری. کمی از خاگینه خوشمزه مامان توی دهنم گذاشتم و دوباره فکر کردم که امروز هم نیمکت پر خاطره ام باید حضور تلخ من را تحمل کند. گروه واتساپ دوستیابی وجود یخ زده من را به دوش بکشد و باز هم دم نزند. باز هم باید همدم بشود تمام گریه هایم را، و خیس بشود از باران غم هایی که بر سرش آوار خواهم کرد. دلم میخواست این برنامه را تغییر بدهم، میخواستم دیگه انقدر تلخ نباشم اما، تمام ذهنم وادارم میکرد فقط برنامه تکراری همیشگی ام را انجام بدهم. و مثل همیشه تلخ باشم، تلخِ واتساپ چت دوستیابی! درست مثل یک چای سرد که ساعت هاست گروههای واتساپ دوستیابی فنجان شده باشد. لباسهایم را عوض کردم و بعد از نگاه سرسری به خودم در آیینه با مامان خداحافظی کردم و از خانه بیرون رفتم.
خیلی وقت بود که مهم نبود چه لباسی بپوشم و چقدر آراسته باشم. وقتی " واتساپ دوستیابی با شماره تماس " نبود هیچ چیز مهم نبود. این روزها حتی هوا هم برایم دلگیر و خفه بود. انگار هیچ چیز نمیتوانست روحیه مُرده ام را عوض کند. هیچ چیز قدرت لبخند روی لبم گروه واتساپ دوستیابی شیراز را نداشت. تمام آن چیزهایی که یک روزی خوشحالم میکردند، واتساپ دوستیابی قدرت و اثر خودشان را از دست داده بودند. جز یاد " واتساپ دوستیابی با شماره تماس " که این روزها اثر معکوس داشت و به جای لبخند روی لب آوردن غم و تلخی را به قلبم سرریز میکرد. هنوز چند قدمی از خانه دورتر نشده بودم که آتیال را دیدم که کمی دورتر از من ایستاده و بهم خیره شده. لبهایم به لبخندی تلخ مزین شدند. چند ماه بود که گروه واتساپ دوستیابی تهران دیگر مثل قبل نبود؟