آسمان زن صیغه ایی در قزوین که بی خیالش شده…
رهامم مثل دخترا ایش بلند و بالایی گفت منم لبخندی زدم و رفتم واسشون چایی آوردم. شماره زن صیغه در قزوین: قضیه دلارا رو چیکار کردی؟ هیچی … رهام: یعنی چی هیچی!؟زن صیغه در قزوین شمارشو بهت نداد؟ نه بابا قبول نمی کنه، فقط گفت بیستو پنجم میاد زنان صیغه قزوین خونش. خوب ما هم به بهونه عید دیدنی می ریم خونه زنان صیغه در قزوین. اخه ما عید و به زور بهم تبریک می گیم، چه برسه به عید دیدنی! غمت نباشه، به دلسا و چند نفر دیگه می گم با هم بریم. امیدوارم بشه. از روژان چه خبر؟ هیچی… آسمان زن صیغه ایی در قزوین که بی خیالش شده… خودشم چند بار واسم پیام احوالپرسی داد، منم جوابشو دادم. رهام اوه اوه گفتی آسمان زن صیغه در قزوین، یاد ملکه مادرش افتادم.
شماره زن صیغه در قزوین چی شده!؟ هیچی دختر یکی از دوستاش که تو دانشگاهمونم بود و واسم در نظر گرفته… پوف. کی هست حالا؟! دریا امیدیان. من: همونی که یه بار با روژان گیس کشون داشتن؟! دقیقا! آدم از هرچی بدش میاد سرش میاد! کیان: مبارکه داداش! چی چیو مبارکه! شما باید بیاین ملکه رو راضی کنید که این دختره مناسب نیست خودتون فهمیدین دیگه!؟ کیان: من نیستم. منم که دنبال دردسر نمی گردم. زن صیغه قزوین: اصن من قهلم! من: حال بهم زن با لحن لوسی ادامه داد: اگه کمکم نتنین همین جوری می حلفم!
فقط اینجوری حرف نزن زن صیغه قزوین!
شماره زن صیغه در قزوین: من تسلیمم! فقط اینجوری حرف نزن زن صیغه قزوین! باشه عشقم رهااااممم! پوف باشه...! راستی آرتان یه سوال... چرا تو با پدرت انقد ادبیو رسمی حرف می زنی!؟ قرار نیست هرجور با شما رفتار می کنم با پدرمم رفتار کنم... تازه خود پدر سیاوش این جوری بیشتر قبول داره آهان! خلاصه بچه ها دو ساعتی نشستن و بعدشم رفتن… زن صيغه اي در قزوين حدود یازده شب بود که خوابیدم… فردا باید برم گارسونی کنم! به رضا خیره شده بودم و زیر لب اسمشو زمزمه می کردم … قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. ای خوبی ها...
به سمت پاساژ رفتم بلکه واسه زنان صیغه در قزوین و چند تا از بچه ها یه چیزایی بگیرم
به همه کمک کن تا زن صیغه قزوین خوبی رو بگذرونن، به منم کمک کن زنان صیغه ای در قزوین خوب و پر از عشق و محبتی رو پشت سر بزارم. توی سال جدید همیشه لبام خندون باشه و اتفاقات خوب زندگیم بیشتر از اتفاقات بدش باشه… زنان صیغه ای در قزوین پر از سلامتی، شایدم پیدا کردن نشونه ای خانواده واقعیم. برای بار آخر نگاه کردم… بعد از اینکه براش تعظیم کردم خارج شدم. بعد از خریدن سوهان و نخود کشمش و… به سمت پاساژ رفتم بلکه واسه زنان صیغه در قزوین و چند تا از بچه ها یه چیزایی بگیرم… شاید بخشیدمشون!
بعد از طی کردن یه مسیر طولانی رسیدم زنان صیغه قزوین
توی قطارم، قطار مشهد به تهران. بعد کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم همه اونایی که بهم بدی کردن رو ببخشم به قول معروف "خونه تکونی قلب! " بالاخره بعد از طی کردن یه مسیر طولانی رسیدم زنان صیغه قزوین. خانم فلسفی هم دوباره حالش بد شد و من مجبور شدم دیر تر بیام. یعنی ساعت یک و چهل دقیقه امشب. زن صیغه قزوین تحویله و الان ساعت حدود هشت شبه به دروغ به زن صیغه ایی در قزوین گفتم دوم میام، بلکه سوپرایز شه!
در زن صيغه اي در قزوين رو هم خودم باز کردم
وای! چه برف قشنگی میاد!… یخ کردم…! حس کریسمس به آدم دست میده! با کلید خودم در پارکینگ رو باز کردم و از پله ها رفتم بالا. در زن صيغه اي در قزوين رو هم خودم باز کردم و با صدای بلند گفتم: من اومدم زن صیغه ایی در قزوین خرگوشی! صدایی نیومد و من درحالی که مسیر راهرو رو طی می کردم. گفتم: زن صیغه در قزوین خرگوشی؟! و وقتی رسیدم توی هال با صحنه تعجب اوری رو به رو شدم! آرتان و رهام و شماره زن صیغه در قزوین به اضافه دلسا و سحر نشسته بودن و باتعجب نگام می کردن! جو خیلی سنگین و حساس بود نمی دونستم باید چیکار کنم!
با دیدن زنان صیغه در قزوین فراموششون کرده بودم!
زن صیغه ایی در قزوین جیغ وار از پشت سرم گفت: دلارای بی شعور! تو که گفتی دوم میای! بعدم محکم بغلم کرد. بسه دیوونه! جوون مرگم کردی! پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: انگار نه انگار بعد سه ماه دیدمت! سحر: دلارا خانم چطوره؟! اوه! با دیدن زنان صیغه در قزوین فراموششون کرده بودم! با لبخند با همشون سلام و احوالپرسی کردم… من همشونو با تمام قضاوت هایی که کرده بودن بخشیدم...
و می تونم بگم بخشیدن یکی از ناب ترین حس های دنیاست! زن صیغه در قزوین دلارا بعد تعطیلات می مونی؟ می دونی که باید برم سرکار. دلسا: به سلامتی کجا؟! تویه مدرسه موقتا تدریس می کنم. موفق باشی. زنان صیغه در قزوین: دلارا زنان صیغه ای در قزوین تحویل همه با همیم.