وسط همسریابی هرات بود
کف اتاق پارکت سفید بود که یک فرش بنفش رنگ وسط همسریابی هرات بود و دیوارها کاغذ دیواری سفید با خطهای تو در توی بنفش.صورتی بود. یک نقاشی صورت از خود تارا هم بالای میز توالتش نصب بود و چندتا عروسک هم کنارهایش. در کل اتاق بزرگ و دلبازی داشت. با باز و بسته شدن در نگاهم سمت تارا کشیده شد، سینی به دست سمت همسریابی در افغانستان آمد و سینی را روی عسلی قرار داد و روبرویم نشست. - بفرما.
میخوام همسریابی هرات بهت نشون بدم
با لبخند لیوان آب پرتقال را برداشتم و کمی مزه کردم. - ممنون.خب چه خبر؟ نگاهش کمی کنک شد و بعد از لحظهای نگاه از من گرفت، آهِ کوتاهش را شنیدم که بعدش گفت: -میخوام همسریابی هرات بهت نشون بدم، اول میخواستم تو تلگرام برات بفرستم بعد گفتم حضوری ببینمت بهتره! سوالی نگاهش کردم که از جایش بلند شد، سمت تختش رفت و خم شد، از زیر تخت یک جعبه ی فلزی کوچکی را خارج کرد و دوباره آمد روبرویم نشست. جعبه را باز کرد و یک پاکت از داخلش خارج کرد و گرفت سمت همسریابی هرات. لیوان آب پرتقال را روی عسلی قرار دادم و پاکت را از دستش گرفتم، بازش کردم، یک نامه همراه چندتا عکس! اول عکسها را نگاه کردم، هر عکسی را که میدیدم تعجبم چند برابر میشد!
همان همسریابی در افغانستان که خیلی تعریغش را میکرد!
همسریابی در هرات بود با آن پسر! همان همسریابی در افغانستان که خیلی تعریغش را میکرد! اما. .. همسریابی هرات بدون لباس با چشمهایی بسته بغل معین بود! با دیدن عکسهای بعدی چشمهایم اندازه توپ تنیس گرد شدندتارا، این عکسها یعنی چی؟ چشمهای سرخِ تارا نشان از حالِ بدش بود، بغض داشت و انگار همان بغض قصدِ خفه کردنش را داشت! بلند شدم و کنارش رفتم، پیشش نشستم و دستش را گرفتم و التماس گونه گفتم: - خواهش میکنم تارا، حرف بزن ببینم چه بلایی سر همسریابی در هرات اومده! جفت دستهایش را روی صورتش کشید و لیوان آب پرتقال را برداشت و چند قلوپ ازش را خورد و بالاخره لب باز کرد: -همش تقصیر من شد، مثل اینکه جلوی دوستای معین باهم بحث میکنن و همسریابی هرات یه چک میخوابونه در گوش معین و غرورشو جلو همه له میکنه! اونم کینه میگیره!
گذشت همسریابی در افغانستان
یه چند روز که گذشت همسریابی در افغانستان بهش زنگ زد که ببخشید و همش تقصیر من بود و کلی عذر خواهی و آخرش هم دعوتش کرد به یه مهمونی، همسریابی در هرات نمیخواست. اما من مجبورش کردم، گفتم حالا که پشیمونه و عذرخواهی کرده برو باهاش! آخه منِ احمق از کجا میدونستم اینجوری میشه! هق هق همسریابی هرات نگذاشت ادامه دهد! کمی که خودش را سبک کرد با بیقراری پرسیدم: -خب، بعدش؟ تارا دستش را روی سرش قرار داد و با اشاره به نامه گفت: -بخونش، بقیه اشو خود همسریابی در هرات نوشته!
عکسها را روی عسلی گذاشتم و نامه را باز کردم، قطره های اشک خشک شده روی نامه خودنمایی میکرد! صاف توی دستم گرفتمش و شروع کردم به خواندن. " اول که وارد مهمانی شدیم، همه چی عادی بود، مثل همیشه، یعنی تا آخر مهمانی هیچ اتفاق غیر عادی نیفتاد و همسریابی در افغانستان حتی بیشتر از قبل مهربان بود و محبت میکرد اما کم کم که همه رفتند ازش خواستم منو برسونه خونه که قبول نکرد، گفت شبو پیشش بمونم، چیز عادی بود برام، خیلی وقتها شب رو با هم صبح کرده بودیم، قبول کردم.