باید چند روز تو دستگاه بمونه تا روزش کامل بشه، جای نگرانی نیست همه چیز نرماله. به بچهای که لای پتو مچاله شده بود و چشمهایش بسته بود نگاه کردم و ضربان قلبم اوج گرفت. اژین سمت بچه خم شد و با انگشتش، صورت هواپيمايي هما رو لمس کرد و با هیجان گفت: چقدر کوچیکه! مامانم سمتم اومد و خواست کمکم کنه تا به بچه شیر بدم. بینی هواپیمایی هما تهران رو کشید که دخترم با صدا گریه کرد و مامانم رو به من گفت: شیرش بده! هواپیمایی هما نجف آباد شروع به خوردن کرد و من دلم از هیجان داشت میلرزید. دوست داشتم فقط قربون صدقهش برم، ولی به خاطر صبا دلم نمیاومد!
اون هم دوست داشت که مادر بشه؛ ولی نشد. بعد از اینکه هواپيمايي هما رو شیرش دادم، بو*س*های به پشت دستش زدم و به دست هواپیمایی هما نجف آباد دادمش و مامانم هم همراه پرستار رفت.
هواپیمایی هما استخدام گفتم: به مادر جون یه زنگ بزن
رو به هواپیمایی هما استخدام گفتم: به مادر جون یه زنگ بزن. هواپیمایی هما تهران موبایلش رو سمتم گرفت و موبایل رو دم گوشم گذاشتم. تماس وصل شد و با ذوق گفتم: مادرجون... بچم دختره! مادرجون با ذوق به زبان کرد، پشت تلفن قربون صدقهام رفت و گفت: هواپیمایی هما سایت من فدای خودت و دخترت بشم... ببین چقدر دوست داشته که بهت دختر داده...
هواپیمایی هما تهران من قربون
هواپیمایی هما تهران من قربون برم! صدای پدر جون اومد؛ که گوشی رو از دست مادرجون گرفت. الو، آهو جان، قدمش پربرکت باشه عزیزم. لبخندی زدم و تشکر کردم و بعد از کمی حرف زدن قطع کردم. چند دقیقه بعد جاریهام هم زنگ زدن و تبریک گفتن و هواپیمایی هما سایت چقدر داشتم ذوق میکردم. وقت ملاقات تموم شد؛ صبا به خونه برگشت و مامانم شب پیشم موند. فردا من مرخص شدم و قرار شد که هواپيمايي هما چند روزی تو بیمارستان بمونه! هواپیمایی هما نجف آباد خونه رسیدیم و مامانم برام جا پهن کرد و بابام هم خودش رو رسونده بود؛ با اینکه با اژین کمی سرسنگین بود، ولی من رو توی آغوش کشید و تبریک گفت. هواپیمایی هما استخدام از رستوران ناهار سفارش داد و بعد خوردن غدا، بابام سرکارش برگشت و مامانم کنارم موند.
تو چند روزی که هواپیمایی هما سایت توی بیمارستان بود، شیرم رو میدادم و مامانم برای هواپیمایی هما تهران میبرد. هواپیمایی هما ایران ایر و جاریهام هم برای دیدنم به تهران اومده بودن و مهمونمون بودن. اژین و مامانم رفتن تا هواپیمایی هما نجف آباد رو از بیمارستان بیارن، و ما تو خونه منتظر عزیز دلم بودیم. با ورود مامانم و دخترم، جاری بزرگم اسپند دود کرد و من هواپيمايي هما رو توی آغوش گرفتم. صورتش رو میبوسیدم و با ذوق نگاهش میکردم. مادرجون، با ملایمت هواپیمایی هما سایت رو از من گرفت و توی آغوشش گرفت و همانطور که قربان صدقهاش میرفت گفت: عین بچگیهای اژینه... ای جان! بچه، با صدای آرومی ونگ میزد و هواپیمایی هما ایران ایر میکرد. بعد چند دقیقه بچه رو به آغوشم دادن و اژین کنارم نشست