. دستهام رو باز کردم. انگار که سایت همسریابی همسرجون همین حرکتم باشه، به طرفم اومد و خودش رو توی بغلم جا داد. آروم به خودم فشردمش. عزیز دلم، اگه ثانیهای نفس میکشم و زندگی میکنم فقط به خاطر توئه. از خودم آروم جداش کردم و به سایت همسریابی همسرجون اسان خیره شدم. راحت میتونستم اوج دلتنگی رو از چشمها و مغزش بخونم و نیازی به صحبت کردن نبود. حسی که من داشتم اون هم داشت و سایت همسریابی همسرجون دات کلامسایت همسریابی همسرجون ثبت نام من بودم که باهام راحت بود و یک روز تنها گذاشتش هم یک روز بود. دستم رو روی سرش کشیدم و کنار رفتم. به طرف پلهها حرکت کردم و آروم ازشون سایت همسریابی همسرجون رفتم. وارد سالن کار شدم. همگی مشغول کار بودن. چیزی ته دلم تکون خورد. لبخندم رو قورت دادم و رسا گفتم: با این حرفم، همگی نگاهشون متوجهم شد. لبخندی زدن و سالم کردن. جواب همهشون رو دادم و درخسته نباشید. حالیکه گردنم رو ماساژ میدادم، به طرف طبقه سوم رفتم. در اتاق رو باز کردم و داخل شدم.
سایت همسریابی همسرجونی رو از دور گردنم باز کردم
سایت همسریابی همسرجونی رو از دور گردنم باز کردم و روی زمین پرتش کردم. وای خسته شدم انقدر دور گردنم بودی! کشی که به موهام بسته بودم رو کشیدم و سرم رو ماساژ دادم. خودم رو روی تخت پرت کردم و چشمهام رو بستم. آخیش آرامش. چقدر به این استراحت احتیاج داشتم. چشمهام رو سایت همسریابی همسرجون دات کلامسایت همسریابی همسرجون ثبت نام و نفهمیدم که کی خوابم برد. آروم چشمهام رو باز کردم. به اتاق نگاهی انداختم. خودم رو کشوقوسی دادم و نشستم. چقدر خوابیدم؟! از روی تخت پایین اومدم و به طرف در بالکن رفتم. رنگ هوا که تغییری نکرده! اوه یادم نبود. سایت همسریابی همسرجونی ساعت مچیم نگاه کردم. فقط یک ساعت؟ عجیبه فکر میکردم بیشتر از اینا خوابیده باشم.
به طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم. در حین رفتن به طرف راه پلهها، به اتاقها که خالی بود سرکی کشیدم. مثل ینکه من فقط خواب بودم
سایت همسریابی همسرجون دات کلامسایت همسریابی همسرجون ثبت نام تا این حد ساکت باشه!
بیسابقه بوده که سایت همسریابی همسرجون دات کلامسایت همسریابی همسرجون ثبت نام تا این حد ساکت باشه! آروم از سایت همسریابی همسرجون پایین رفتم. نگاهی به اطراف کردم. پس کجان اینها؟ کنجکاو به طرف پلههای بعدی رفتم و از پلهها به طرف طبقه همکف حرکت کردم. توجهام به کسی که روی مبل نشسته بود، جمع شد؛ سایت همسریابی همسرجونی پشت به سایت همسریابی همسرجون اسان بود، نمیتونستم قیافهش رو ببینم. همونطور که از پلهها پایین میرفتم، پرسیدم: -پس بقیه کجان؟ جواب داد: تقریبا پایین پلهها رسیده بودم. سرجام ایستادم. تا جاییکه یادم میاد این تن صدا، به صدای سایت همسریابی همسرجون دات کلامسایت همسریابی همسرجون ثبت نام در کار نیست. از بچهها نمیخورد!
حس میکردم دیگه نمیتونم از جام تکون بخورم. آب دهنم رو قورت دادم و به اون شخصی که هنوز روش رو بهم نکرده بود، نگاه کردم. حس خاصی توی رگهام وول میخورد و بدنم سایت همسریابی همسرجون اسان میشد. تکونی خورد و از جاش بلند شد. سایت همسریابی همسرجون از روی مبل بلند شد، هیبتش اصال به یک آدم معمولی نمیخورد. با پوزخند کریهی به طرفم برگشت. هیچکدوم از اعضای بدنم رو نمیتونستم تکون بدم. انگار که خشک شده بودم. سایت همسریابی همسرجون اسان دیوانهوار خودش رو به قفسه سینهم میکوبید. با همون پوزخند مسخرهش گفت: -سایت همسریابی همسرجونی کردی میتونی از دست ما فرار کنی تیسراتیل؟ با صدای تحلیل رفتهای گفتم: تو چهجوری اومدی اینجا؟ میپیچید. عرق سردی روی پیشونیم نشست.