ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل مهناز
مهناز
30 ساله از دماوند
تصویر پروفایل کیارش
کیارش
38 ساله از لنجان
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
38 ساله از تهران
تصویر پروفایل سحر
سحر
28 ساله از رشت
تصویر پروفایل سعید
سعید
34 ساله از رفسنجان
تصویر پروفایل فاطمه
فاطمه
57 ساله از تهران
تصویر پروفایل بی نام
بی نام
38 ساله از نوشهر
تصویر پروفایل سعید
سعید
32 ساله از کرج
تصویر پروفایل مهدیه
مهدیه
21 ساله از مشهد
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
32 ساله از دامغان
تصویر پروفایل عماد
عماد
43 ساله از ابرکوه
تصویر پروفایل وحید
وحید
51 ساله از بندر انزلی

سایت همسریابی نازیاری معتبر است؟

نازیار همسریابی بی مقدمه گفت: نمی دونم از کجا شروع کنم، اما اول باید ازت معذرت خواهی کنم... به خاطر این که فکر می کردم تو این مدت ازدواج کردی!

سایت همسریابی نازیاری معتبر است؟ - نازیاری


همسریابی نازیاری

نازیار همسریابی گله مند نگاهی به صورتم انداخت

سر به زیر انداختم و جوابی ندادم. شیما دست دایی اش را گرفت و گفت: دایی، می خوام نشون مامان بدم. از خانم غلامی تشکر کردی! شیما با لحن بچه گانه گفت: دستتون درد نکنه خانم غلامی! گونه اش را کشیدم و گفت: خواهش می کنم عزیزم. رو به همسریابی نازیاری گفتم: نازیاری دیگه باید برم دیرم شده. باشه بیاین برسونمتون تا ایستگاه. نه با تاکسی می رم. نازیار همسریابی گله مند نگاهی به صورتم انداخت و گفت: خواهش می کنم. آرام گفتم: نه بذارین تنها برم، این طوری بهتره! اما... خواهش می کنم دیگه اصرار نکنید. فرزین به علامت رضایت سکوت کرد اما مشخص بود ناراحت شده. شیما را بوسیدم و صورتش را نوازش کردم.

همسریابی نازیاری را می دیدم که با حسرت نگاهم می کرد

شیما جون مامانت رو از طرف سایت نازیاری ببوس. بهش بگو، دلم خیلی براش تنگ شده. از فرزین که به نقطه ای دور خیره شده بود خداحافظی کردم. بعد سریع از آن دو جدا شدم و برای تاکسی ایستادم. همسریابی نازیاری را می دیدم که با حسرت نگاهم می کرد و تا سوار تاکسی نشدم نرفت. مسیر را به راننده گفتم. سرم را روی پنجره گذاشتم و رها از همه چیز اشک می ریختم. به خانه برگشتم، به اتاق خود پناه بردم. پدر و مادر از دیدن نازیار ورود کاربران رفتار ناراحت شدند. اما به روی خود نیاوردند. بالاخره مادر، موقع ناهار وارد اتاقم شد. نازیاری روی میز تحریر به تصویر مانیتور لپ تاپ خیره شده بودم.

مادرم کنارم ایستاد و گفت: مژگان، چی شده نمی خوای بیایی ناهار آماده اس. مادر فهمیده بود از چیزی رنج می برم اما منتظر بود خودم بگویم. دستم را روی سرم گذاشتم و مستأصل گفتم: مامان، نازیار همسریابی رو دیدم. مادر به یک باره جا خورد و من ادامه دادم: نمی دونم چرا سهم من همیشه غم و غصه اس. درست وقتی داشتم فراموشش می کردم سر رسید، اومده بود دختر خواهرش رو از مدرسه ببره، خونه. ساکت شدم مادر دستش را روی سرم گذاشت و به نشانی هم دردی مرا بوسید. او هم مثل من سکوت کرد یعنی چه داشت که بگوید! پدر که نگرانیم را دیده بود احوالم را از مادر جویا شد و وقتی جریان را شنید انگار حال او بدتر از نازیاری شد.

هر بار نازنین با سایت نازیاری تماس می گرفت

حتا شنیدم که پدر نگران از مادر پرسید: چیزی هم گفته، حرفی زده! مادر در پاسخ سکوت می کرد و سکوتی مرگ بار بر جو خانه مان حاکم شد. یک هفته گذشت قلبم آکنده از حسرت گذشته می تپید. هر بار نازنین با سایت نازیاری تماس می گرفت می گفت: فرزین را کنار در دبستان دیده که سراغ مرا می گرفته. روزی که قرار بود برای مشاوره به دبستان بروم به یاد خاطره ی دیدارم با فرزین قلبم آتش گرفت. وقتی وارد اتاق مشاوره شدم. قلبم هم راه با تیک تاک ساعت بی تاب بود. دوست داشتم زودتر ساعت کاریم تمام شود. یعنی همسریابی نازیاری مثل روزهای گذشته انتظارم را می کشد! دل شوره ی بدی داشتم! با ذهنی آشفته مشغول مشاوره با دختری دانش آموز بودم که نازنین وارد اتاقم شد و گفت: سلام سرم را به طرف نازیار ازدواج موقت برگرداندم.

نازیار ازدواج موقت دستش را روی شانه ام گذاشت

نازنین نگاهی به دختر دانش آموز انداخت و گفت: عزیزم، می شه یه لحظه بری بیرون! دانش آموز نگاهی به من انداخت و با اجازه از اتاق خارج شد. نازنین لبخندی زد و گفت: آقای عاشق پیشه. آمدن و می خوان شما رو ببینن! جا خوردم و با نازیار ورود کاربران که از ته دل خوش حال شدم اخم کردم. نازیار ازدواج موقت دستش را روی شانه ام گذاشت، روی صندلی نشست و گفت: به نازیار همسریابی حق بده. می خواد باهات صحبت کنه. مژگان، اشتباه نکن. عصبی از او روی برگرداندم و نازیار ازدواج موقت ادامه داد. مژگان حداقل به احترام این که یک هفته ی کامل منتظرت بوده، به خاطر عشق پاک گذشته! به یاد گذشته قلبم لرزید و دلم شکست و گفتم: بهش بگو ربع ساعت دیگه، الان باید با فریدون نژاد مشاوره کنم. نازنین از اتاق مشاوره خارج شد و فریدون نژاد را صدا کرد تا پیش نازیاری بیاید.

نازیار همسریابی بی مقدمه گفت: نمی دونم از کجا شروع کنم

بعد از مشاوره او را به کلاس فرستادم و سپس با اجازه از نازیار ازدواج موقت که سمت معاون دبستان را به عهده داشت از دبستان خارج شدم. فرزین پشت در ایستاده بود. کنارش ایستادم. سلام کردم. فرزین آهی کشید و گفت: بالاخره رضایت دادی با من صحبت کنی! منو ببخش... فرزین راه افتاد و من به دنبالش قدم زنان در حالی که یاد گذشته آزارم می داد راه افتادم. به پارک نزدیک دبستان رسیدیم. توی پارک روی یک نیم کت، با فاصله نشستم. نازیار همسریابی بی مقدمه گفت: نمی دونم از کجا شروع کنم، اما اول باید ازت معذرت خواهی کنم... به خاطر این که فکر می کردم تو این مدت ازدواج کردی!

او چه طور می توانست راجع به سایت نازیاری این طور فکر کند

ناراحت شدم. او چه طور می توانست راجع به سایت نازیاری این طور فکر کند. ابرو در هم کشیدم. خواستم چیزی بگویم که همسریابی نازیاری ادامه داد: اما تو خیلی به سایت نازیاری بدهکاری. این که هیچ وقت احساساتت رو همون طور که هست به من نگفتی، نازیار ورود کاربران که بعد از اون همه امید، پشت تلفن، اون طوری باهام صحبت کردی و من رو از خودت رنجوندی و آخریش که از همه بدتر اینه که تو باید به خاطر من بیشتر می جنگیدی! ناگهان جوش آوردم. با صدای بلند و لرزان گفتم: تو نمی دونی یک عمر سکوت کردن یعنی چه؟ تو چه می دونی چه بلایی سرم اومد چه زجری کشیدم.

مطالب مشابه