و این عصبانیت در قالب اشک خودش را نشان داد. ضربان قلبم تند شد و قلبم محکم در سینه می کوبید. دلم میخواست قدرت و زن سیقی دزفول این را داشتم بلند می شدم و یک سیلی جانانه دم گوشش می خواباندم و میگفتم این بازی مسخره اش را تمام کند. میخواستم هرچی حرف زشت و کنایه آمیز و روح تخلیه کن در دنیا بود نثارش کنم اما سایت همسریابی دزفول اشک بود که گونه هایم را تر میکرد و زبانی که الل شده بود. مامان را کارد میزدی خونش در نمی آمد. از جایش بلند شد و درست مقابل شماره واسطه ازدواج در دزفول قرار گرفت.
جوری خانه عفاف دزفول را نگاه می کرد که من تا عمق عصبانیت و ناراحتی اش را می خواندم. زن سیقی دزفول کمی پشیمان و ناراحت، با دیدن چشم های مامان سرش را پایین انداخت و خواست سر به زیر از کنارمان رد بشود که مامان صدایش زد و گفت سر جایش بایستد. -من و نگاه کن. دستی که تا چند لحظه پیش مشت شده بود را باال آورد
شماره واسطه ازدواج در دزفول کوباند.
محکم روی صورت شماره واسطه ازدواج در دزفول کوباند. صدای ضربه اش آنقدر بلند و حیرت آورد بود که من هم بی اختیار ازجایم پریدم. سایت همسریابی دزفول حیرت زده مامان را نگاه می کرد. هیچ کدام انتظار این کار را نداشتیم. شاید حتی در خیالش هم نمی گنجید یک روزی از مادری که همیشه نازش را می کشید و گل پسرم تاج سرم برایش میکرد، ناز شستی نوش جان کند. مامان بدون سایت همسریابی دزفول ذره ای لرزش و پشیمانی از کارش انگشت اشاره اش را به سمت شماره واسطه ازدواج در دزفول گرفت و با همان تحکم غرید: -بار آخرت بود سایت همسریابی دزفول...بار آخرت بود با دختر من اینطوری حرف زدی. به شیرمو حاللت نمیکنم اگه نری و ازش معذرت نخوای.
زن سیقی دزفول..فهمیدی؟
اگه نری و از دلش درنیاری...از این به بعدم حق نداری ازگل نازک تر بهش بگی..عاقت میکنم زن سیقی دزفول..فهمیدی؟نمی بخمشت. آتیال را که هنوز مبهوت سر جایش ایستاده بود، پشت سرش جا گذاشت و آشپزخانه را ترک کرد. هنوز هم اشکهایم روی گونه هایم، سر سره بازی میکردند. تمام زورم به گفتن "بدجنس نامرد" ی ختم شد که مطمئن نبودم در میان بهتش آن را شنیده باشد یا نه! تمام یک ماه بعد از آن اتفاق، سایت همسریابی دزفول و گیتی مسالمت آمیز از کنار هم رد می شدند. شماره واسطه ازدواج در دزفول تا دو هفته روی سکوت بود و حتی با مامان هم حرف نمی زد. نمی توانست توی صورت مامان نگاه کند. نمی دانم از خجالت بود یا از اینکه به خاطر گیتی سیلی خورده بود عصبی و ناراحت بود. خانه عفاف دزفول به پر و پای گیتی هم نمی پیچید. از دل گیتی هم درنیاورده بود به همین خاطر مامان همچنان با او سر سنگین رفتار می کرد. به خانه عفاف دزفول گفته بود تا وقتی از گیتی معذرت نخواهد او را نخواهد بخشید.آتیال هم تا دو هفته تحمل کرده بود اما وقتی بابا هم همراه مامان شد و با زن سیقی دزفول بحث مفصلی کرد، آتیال فهمید که دیگر دوران تازاندنش تمام شده و باید دیگر با گیتی کنار بیاید. خوب یادم است وقتی میخواست ازگیتی معذرت خواهی کند چقدر برایش سخت بود.
دستهایش مشت شده و کنار پاهایش افتاده بودند. ابروهایش در هم فرو رفته بودند و اخم پررنگی روی پیشانی اش نشسته بود. گیتی اما برعکس آرام و بیخیال منتظرش ایستاده بود. انگار برایش اهمیتی نداشت. شاید هم داشت از این لحظه لذت کافی را میبرد اما به رویش نمی آورد. هرچه بود سالها این برادری که مقابلش ایستاده بود، حسابی ته دلش را خالی کرده بود با حرفها و آزارهایش! همین که آتیال دهانش را باز کرده بود تا کلمه ببخشید را بر زبانش بیاورد گیتی او را در میان آغوشش کشیده بود. دستانش را محکم دور آتیال حلقه کرده بود و با لبخندی که همان لحظه روی لبش نشسته بود زمزمه کرد: -نیازی به معذرت خواهی نیست داداشی...من همون روز بخشیدم