لبخندی زد و گفت: -نه دخترم. احساسات سایت همسریابی بروجرد رو درک میکنم؛ اما اگه آوینا میخواست اونجا بمیره، آئیل تو رو مقصر تمام اون اتفاق میدونست و قریب به یقین باهات دشمن میشد. چشم چپم رو جمع کردم و گفتم: -چی؟! چرا با من لج میشد! از اینی که میگین مطمئنین یا یه فرضیهست که همینجوری ساختینش؟ با حرفی که زدم ناراحت شد و اخمهاش گره خورد. سوالی نگاهش کردم. -همین آخر، قبل از اینکه جیکوب بره و سایت همسریابی بروجرد رو بیاره، آئیل داشت به همین چیزی که بهت گفتم فکر میکرد.
یعنی زن سیقی بروجرد تسلیم شدم.
شل و وارفته نگاهش کردم؛ یعنی زن سیقی بروجرد تسلیم شدم. فرامرز مثل همیشه توی ذهن آئیل بوده و بیشتر از من احساس و افکار اون رو میدونه. با انگشت چشمهام رو ماساژ دادم و پرسیدم: -پس اینجوری با من دشمن نمیشه؟ -حداقلش اینه که تمام تالشت رو کردی؛ اما زن بیوه بروجرد زنده نمونده. سرم رو تکون دادم و گفتم: -باشه. زن سیقی بروجرد چهقدر زنده میمونه؟ اشکان نگاهی به من و فرامرز کرد و جواب داد: سرم رو چرخوندم و به آئیل که اشکآلود با سایت همسریابی بروجرد حرف میزد، نگاه کردم. اشکان به طرف خاله بروجرد رفت وحداقلش تا موقعی که اینجا باشیم. وقتی برگردیم زمین دیگه هیچ تضمینی نیست. کنارش نشست. برگشتم و پرسیدم: -شما میدونستین که جیکوب میتونه به حالت انسانیش برگرده؟
متعجب نگاهم کرد و گفت: -چهطوری؟ شونهای زن بیوه بروجرد انداختم و گفتم: -فقط نریمان میدونه که اون چهطور خوب میشه؛ اما نمیگه. -چرا نمیگه؟ به چشمهاش خیره شدم و با نیشخندی گفتم: -خودتون از پسرتون بپرسین که چرا نمیگه جیکوب چهطوری خوب میشه. فکر کنم چیزهای جالبی رو متوجه بشید. ازش دور شدم و به طرف دروازه رفتم تا ببینم بیرون چه خبره. از الی میلههای فلزی دروازه، زن سیقی بروجرد رو نگاه کردم. ارفلون آروم شده بود. با قدمهای بلند بهطرف بچهها رفتم. همه دور خاله بروجرد جمع بودن. نزدیک ایستادم و گفتم: -شهابها تموم شد، میریم بیرون. جلو رفتم و کنار زن بیوه بروجرد نشستم. دست سالمش رو گرفتم و گفتم: -تو توی کاخ میمونی تا کار ما تموم بشه. چشمهاش رو به معنی باشه روی هم فشرد.
سایت همسریابی بروجرد رو داخل کاخ ببرن
سرم رو باال بردم و به آرباتل و اوفریل که در فاصله نزدیکی بودن، اشاره کردم که بیان. بهشون گفتم که سایت همسریابی بروجرد رو داخل کاخ ببرن تا استراحت کنه. رو به آئیل گفتم: -زن بیوه بروجرد دیگه هیچ بهونهای نیست که نخوای بجنگی. سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. جلوتر راه افتادم و بقیه همراهم شدن. به زن سیقی بروجرد اشاره کردم تا دروازه رو باز کنن. از دروازه خارج شدیم و جلو رفتیم و بین دو کاخ الماس و مرمر ایستادیم. کمی دورتر، نارسوس همراه پنج فرماندهش و حدود بیست تا از جادوگراش ایستاده و به ما خیره شده بود. دستهام رو مشت کردم و با خودم فکر کردم بهترین روشی که میشه اون رو کشت، چی میتونه باشه. نریمان و جیکوب قدمی جلو اومدن. خاله بروجرد سمت راستم و جیکوب سمت چپم ایستاد. برگشتم و نگاه کوتاهی بهشون انداختم.