همسریابی بدون عضویت بود. خاموشش کردم و تو جیب ذاشت و تا وقتی به مقصد برسی چشمهام رو بست. با صدای راننده چ شمهام روبازکردم: خانوم ر سیدی. ببینیدهمینجا ست....... .میخواهید تا توی این کوچه هم برم. دست کردم تو کیف و در حالی که مبلغی دست بود تا کرایه رو حساب کن گفت: همسریابی بدون عضویت خوبه... ..همسریابی بدون ثبت نام پیاده میش پیاده شدم. وقتی اتومبیل دور شد راه افتادم.سرم پایین بود و به قضایای سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن
فکر میکردم. دوباره اشک سرازیر شد... آش نخورده و دهن سوخته که میگن همینه... ...اما من دل سوخته بود, دل... ... با انگشت گوشه چشم رو پاک کردم. دیگه بس بود هرچی گریه کرده بودم. با صدای آ شنایی که ا سم رو صدا میکرد سرم رو بلند کردم. شیو اجلوم وایساده بود. سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن
همسریابی انلاین: ما اومدی
و نیما هم کمی عقبتر ایستاده بودن. همسریابی انلاین: ما اومدی همسریابی بدون ثبت نام از تو معذرت بخوای... ...هر چند که من یه لحظه ه به تو شک نکردم. لبخند بی جونی زدم و گفت: میدون همسریابی بدون عضویت و نیما کمی جلوتر امدن.دل نمی خواست یه لحظه هم به صورت همسریابی انلاین نگاه کنم. نیما گفت: خانوم صداقت، بابت امشب متاسفی. بعد سرش رو انداخت پایین.دوباره بدون این که دل بخواد به همسریابی بدون ثبت نام نگاه کردم. تو نگاهش یه چیزی بود، که خیلی سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن
کرده بود، دیگه از اون همه غرور خبری نبود.) ای لعنت به من که با دیدن این چشمها همه چی از یادم رفت (امیر: من رو ببخ شید، نباید راجع به شما اونطور ق ضاوت میکردم... ..واقعا متاسف. امیدوارم این اشتباه من رو ببخشید نگاه رو ازش رفت: از این که متوجه این موضوع شدید خوشحال، هرچند که رحیمی هم همون اشتباه رو کرد و... . من با ایشون حرف زدم و گفت اون هم همین اشتباه احمقانه رو کرده. ایشون هم مثل من از حرفهاش پشیمونه. همسریابی انلاین ب*غ*ل کرد و گفت: حالا همه ما رو میبخشی ؟
انقدر معصومانه این رو گفت که ناخوداگاه لبخند زدم و گفت: بخشیدم با نور اتومبیلی که پشت سرمون ایستاد به عقب بر گشت. آقام بود. از اتومبیلش پیاده شد اول با سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن احوال پرسی کرد.
همسریابی بدون ثبت نام نگاه کنجکاوی به من انداخت
در حال احوالپرسی با همسریابی بدون عضویت و همسریابی بدون ثبت نام نگاه کنجکاوی به من انداخت. گفت: آقا جون، ایشون مهندس رادمنش، پسر خاله شیوا جون هستن. ایشون ه مهندس وحیدی هستن... .. دوباره با اونها احوال پرسی کرد اما این دفعه رمتر از دفعه قبل.
آقای مهندس زحمت کشیدن، برای خرید ما رو همراهی کردن.البته ما مزاح مهندس وحیدی هم شدی.