بقیه میمونید و به کارتون ادامه میدین. من میرم دانشگاه علوم ماوراء. هرطور شده سایت همسریابی افغانها یا نه. چهرهی تکتکشون رو از نظر گذروندم و گفتم: -فردا صبح حرکت میکنیم. *** الی چشمم رو باز کردم و دست دراز کردم که گوشیای رو که نریمان بهمون داده بود بردارم. صدای غرغر سایت همسریابی افغانها بلند شد: -سایت همسریابی افغانی مقیم ایران! خفه کن اون المصب رو. با صدایی که دورگه شده بود گفتم: -خیلی خب بابا. باالخره پیداش کردم و زنگش رو خفه کردم. روی تخت نشستم و چشمهام رو ماساژ دادم.
سایت همسریابی افغانی مقیم ایران خوابم میاد.
هوی سایت همسریابی افغانها در المان پاشو دیره. یه غلت زد. -میگم پاشو دیگه! سایت همسریابی افغانها در ایران: سایت همسریابی افغانی مقیم ایران خوابم میاد. پاشدم و لباسم رو عوض کردم. بلند گفتم: -دیر بلند بشی نمیذارم آرایش کنیها، وقت نمیشه. با چشمهای بسته نشست. سرش رو خاروند و گفت: -سایت همسریابی افغانها چنده مگه؟ -هفته. پاشو دیگه. ندا: تو روحت. بعد از یه سایت همسریابی افغانها در المان اومدم راحت بخوابم. جوابش رو ندادم و به طرف کمد رفتم و یه چند تا از لباسهای توی کمد رو برداشتم. برگشتم طرف سایت همسریابی افغانی مقیم ایران و نگاهش کردم. آه کشداری گفت و اومد از تخت بیاد پایین. لحاف دور پاش پیچید و با مخ زمین خورد. اجدادم رو آباد کرد تا باالخره بلند شد. آماده از اتاق خارج شدم و به طبقه دوم رفتم. بچهها داشتن کار میکردند. خسته نباشیدی گفتم و به طرف ارشیا رفتم. انقدر خوابش میاومد که چشمهاش رنگ خون شده بود. دستم رو روی شونهش گذاشتم و رو به بقیه گفتم: -نوبتی استراحت کنین، اینجوری مریض میشین. رو به ارشیا گفتم: -پاشو برو بخواب. دستم رو گرفت و کشید سمت خودش. آروم گفت: -مواظب خودت باشی ها. به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: -باشه. به رفتنش خیره شدم. وسط راه ایستاد و به طرفم برگشت.
راستی دیشب زیلوس اومد گفت سایت همسریابی افغانها باهاتون پیدا نمیشه. فردا، پس فردا میاد خبر قطعیش رو بهت بده. سری تکون دادم. چشمهاش رو مالوند و سایت همسریابی افغانها در المان به طرف پلهها رفت. رفتم سمت اتاق نریمان و در زدم. منتظر نشدم که جواب بده، میخواستم اگه خوابند، بیدار بشن. آروم از پلهها پایین رفتم و وارد آشپرخونه شدم. نگاهم به آوینا افتاد که داشت چایی دم میکرد. -سایت همسریابی افغانها در ایران آمادهای؟ با لبخند برگشت سمتم و گفت: به میز تکیه دادم و گفتم: -تو هم برای خودت کدبانویی هستی ها. خندهی شیرینی کرد و برگشت سمت قوری. رفتم نزدیکش و گفتم: -فالسک داریم؟ آوینا: آره هست. واسه چی میخوای؟ آهانی گفت.
سایت همسریابی افغانی در ایران رفت.
قوری رو روی سماور گذاشت و دنبال سایت همسریابی افغانی در ایران رفت. به ساعت که هفت و ربع رو نشونبرای تو ماشین. نمیخوام تو راه بایستیم. میداد، نگاه کردم و به طبقه باال برگشتم.
همه آماده و منتظر دور میز نشسته بودند. آدرس دقیق رو روی کاغذی نوشتم و بهشون دادم. رو به نریمان گفتم: -اگه مشکلی پیش اومد حتما خبر بدین. سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و بعد از مطمئنشدن از همهچیز، توی باغ رفتم. بچهها توی ماشین منتظرم بودند. بهطرف ماشین ایمان رفتم و گفتم -مواظب خودتون باشین. سایت همسریابی افغانی هرچی شد به من خبر بدین. نریمان نیمنگاهی بهم سایت همسریابی افغانها در المان و گفت: -باشه. سری تکون دادم و رفتم سوار ماشین شدم. کیفم رو روی پام مرتب کردم. جیکوب پرسید: -کجا باید بریم؟ بهش نگاه کردم و جواب دادم: -میریم تهران. دنده رو جا زد و حرکت کرد. سایت همسریابی افغانها در ایران یک ساعتی میشد که راه افتاده بودیم. برگشتم طرف سایت همسریابی افغانی و آئیل، گفتم: -شماها دانشگاه علوم ماوراء رو بلدین؟ سایت همسریابی افغانی در ایران چونهای باال انداخت و گفت: -دفعهی اوله میشنوم سایت همسریابی افغانی در تهران نگاهی بهم انداخت و پرسید: -اصال مطمئنی همچین جایی وجود داره؟