. تغییری در همسریابی هلو نداد و همسریابی شیدایی هم همانطور خیره ام بود. کنار ماشینش که رسیدم تقه ای به شیشه پنچره ماشینش زدم و اشاره کردم که پنجره را پایین بکشد. اما در کمال تعجبم، همسریابى اعتنایی کرد و با چشم و ابرو اشاره کرد که داخل ماشین بنشینم! به جای گرد کردن چشم هایم، اخمم غلیظ تر شد. با صدای بلندی مخاطبم قرارش دادم. -همسریابی شیدایی شیشه رو بکشین پایین! باز هم امتناع کرد و لب زد: -سوار شو. چه زود هم صمیمی شده بود و از جمع به مفرد تبدیل شده بودم!
همسریابی توران گرفت و برای بار آخر خواستم شیشه اش را پایین بکشد
همسریابی توران گرفت و برای بار آخر خواستم شیشه اش را پایین بکشد. اما هنوز هم گستاخانه خیره ام شده بود و سرش را برایم تکان میداد. همسریابی هلو را کمی تغییر داد و یک دستش را روی پایش گذاشت و تکیه اش را به پنجره داد. از بی خیالی اش حرصی شدم و با عصبانیت و صدای بلند گفتم: -به جهنم! اسکناس های میان دستم را به سمت پنجره همسریابى پرت کردم و با قدم های بلند همسریابی توران فاصله گرفتم. مردک گستاخ بی تربیت عوضی! پاهایم را محکم روی زمین می کوبیدم تا کمی حرصم خالی شود اما نمیشد که نمیشد.
بدجوری بهم برخورده بود. می خواست از من سواری بگیرد؟ آن هم با پرو بازی؟ آن هم چه کسی؟ دوست برادرم! آنقدر همسریابی شیدایی راه می رفتم که برای لحظه ای پایم پیچ خورد و قبل از اینکه بتوانم تعادلم را حفط کنم با صورت روی همسریابی هلو افتادم. حتی نتوانستم دستهایم را برای محافظت از صورتم روی زمین بگذارم. از شدت شوکی که در اثر افتادن بهم وارد شده بود، برای لحظاتی درد را حس نکردم اما همین که به خود آمدم تازه متوجه دردی که همسریابى بدنم را فرا گرفته بود شدم. برخورد شدید زانویم با سطح زمین، باعث خراش شلوارم شد و خون بود که از روی شلوار جین روشنم خودش را نشان داد. صورتم هم می سوخت. همسریابی توران کمی ساییده شده بود و روی گونه ام زخم برداشته بود.
همسریابی شیدایی و شرمی که به صورت دانه های ریز عرق خودش را نشان میداد.
اشک توی چشمهایم حلقه زد. هم از درد، هم همسریابی شیدایی و شرمی که به صورت دانه های ریز عرق خودش را نشان میداد. میدانستم کسی، کمی آن طرف تر دارد به ریشم می خندد و این قلبم را آزار می داد. از مسخره شدن بیزار بودم و همسریابى خودم به طرز فجیعی به تمسخر گرفته می شدم. سعی کردم از جایم بلند شوم اما زانوی دردناکم و مچ دستی که ضرب دیده بود مانعم شد و اشک هایم را شدید تر کرد. به سختی نیم خیز شد و نشستم. مچ دست راستم را میان دست چپم گرفتم و به آرامی ماساژ دادم اما دردش کمتر نشد که هیچ، شدید تر هم شد. دانه های اشک، شر شر گونه هایم را نوازش میکردند. همسریابی توران فشرده شده بود و داشتم میلرزیدم. از وضعیتی که در ان گرفتار شده بودم همسریابى می آمد. زنی با عجله به سمتم آمد و خم شد. دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحنی که به نظرم نگران می رسید گفت: -همسریابی هلو دخترم؟خیلی زخمی شدی؟ -زانوم درد میکنه.. صدایم آنقدرآرام بود