داخل. همسرىابى توران۸۱۰ قدمی به عقب برداشت و من رو به دنبال خودش کشید و در همون حال گفت: -مرسی سروش خان ما کار داریم. همسرىابى توران۸۱ دوباره رو کرد به من. انگار که امشب قصد داشت با حرفهاش من رو به آتیش بکشه. میدونستم که از من بدش میاد. همونطور که من از اون بدم میومد. دختره احمق. در حالی که دستش رو همسرىابى توران۸۱۱۸ برده بود و صورتش رو با نوک انگشتاش باد میزد
همسرىابى توران۸۱۲ دهان باز نمیکرد
گفت: -ببین پاییز داری میری کمی برای من آب بیار اینجا خیلی گرمه. و بعد لبخندی مرموز زد. اگر همسرىابى توران۸۱۲ دهان باز نمیکرد و نمیگفت که االن من براتون میارم. با مشت به دهان دختره می کوبیدم. وقتی همسرىابى توران۸۱ داشت من رو به همراه خودش عقب عقب میبرد صدای یکی از پسرهای حاضر در مجلس رو شنیدم که گفت: -حاال کجا؟ تشریف داشته باشید تا از حضورتون فیض ببریم. سر بلند کردم و دستم رو از دست همسرىابى توران۸۱۰ بیرون کشیدم. نگاهی به صورتش انداختم.فکر کنم پسر عموی سروش بود.
آره همسرىابى توران۸۱۱۸ بود. با نفرت نگاهش کردم و گفتم: -فکر میکنم امشب به حد نصاب فیض بردید. فکر نمیکنید بیشتر از این برای قلبتون ضرر داشته باشه ؟ صدای خنده از گوشه گوشه سالن بلند شد. نگاهم همچنان روی صورتش ثابت مونده بود. پسره احمق فکر کرده بود کیه که اینطور داره با چشماش من رو میخوره. هوتن برای لحظه ای تعادل از دست داد و رنگ از صورتش رفت. با حرص ابروهای در هم گره خورده اش رو نگاه کردم که سریع خودش رو کنترل کرد و گفت: -همسرىابى توران۸۱۲ تشریف داشته باشید.
همسرىابى توران۸۱۰ زیاده پزشک قلب
چیزی که همسرىابى توران۸۱۰ زیاده پزشک قلب.پس نیازی به نگرانی شما برای قلب من نیست. این بار صدای خنده بیشتر از سری قبل بلند شد. احمق فکر میکرد من نگران قلبشم. نمیدونست که مردنش من رو شاد میکنه.
فکر نمیکردم اینقدر بلبل زبون باشه. احساس کردم که بازیچه اش شدم و میخواد دمی من رو همسرىابى توران۸۱ خنده خودش کنه. از این فکر چنان کفری شدم که با عصبانیت دستم رو از دست همسرىابى توران۸۱۲ که میکشید در اوردم و گفتم: -اصالً. اتفاقاً برای قلب شما نگران نیستم. بیشتر نگران اون به قول شما پزشکهایی هستم که امشب برای تفریح به اینجا اومدند. لطف کنید یه امشب رو بهشون استراحت بدید. همسرىابى توران۸۱۱۸ امشب شب بزمه و کسی حوصله مداوا رو نداره. چشمهای وقیح و قهوه ایش برقی زد و با لبخندی که دندونهای سفید یک دستش رو بیرون ریخته بود گفت: -باید فکر میکردم که این چهره زیبا باید زبونی به درازی زبون مار داشته باشه. چشمهام رو تنگ کردم و سعی کردم با کمال احترام جوابش رو بدم تا همسرىابى توران۸۱۰ که پشت سرم ایستاده بود از ترس سکته نکنه. همه سکوت کرده بودند و به مناظره ما نگاه میکردند.
انگار که برنامه ای جذاب و مهیج به دست اورده بودند. -اتفاقاً من هم باید فکر می کردم که این چشمهای وقیح غریبه و خودی سرش نمیشه.. .. این روگفتم و دست همسرىابى توران۸۱۱۸ روکشیدم و با هم از سالن بیرون رفتیم. آماده محاکمه شدن توسط بهار رو داشتم. از توی سالن صدای همهمه شنیده میشد. با بغض دست بهار رو ول کردم و گفتم: -یاهلل بگو دیگه. همسرىابى توران۸۱ منتظرم محاکمه ام کنی... همسرىابى توران۸۱۲ نگاهی به صورتم کرد و بعد من رو در آغوشش فشرد. با بغض گفتم: -نگو تقصیر من بود. دیدی که چقدر متلک بارمون کردن. اون پری از خود راضیِ زشت فکر کرد کیه که اون حرف رو به من زد ؟دیدی پسره داشت با چشم هاش ما رو قورت میداد؟