که البته همسرانلاین خیلی هم از این موضوع بدش نیومد چرا که روشنک هم همراهش اومده بود. با همون قیافه همیشه حق به جانب و عصبیش به جاده خیره شده بود، منم داشتم به پری پیام میدادم و در مورد روشنک غیبت میکردیم. _ سرت و از اون گوشی در میاری یا پرتش کنم بیرون. سرم و رمان انلاین همسر اجباری اوردم _ تو اینم میخوای دخالت کنی پسر. _ ای کاش انقدی که با همسریابی انلاین رفیق بودی، با دخترا میپریدی که طرز حرف زدنت عین پسرا نباشه. _ راست میری، چپ میری میگی اشکان. میشه دیگه...
رمان انلاین همسر اجباری اونجا
نذاشت حرفم و کامل کنم، ضربه ای به کنسول زد و با نگاه درنده اش به من خیره شد. _ نه نمیشه. رمان انلاین همسر اجباری اونجا اگه ببینم باز مثل جوجه اردک راه بیوفتی دنبال همسریابی انلاین اینور اونور، من میدونم با تو. _ مشکلش چیه خب؟ _ تو نامزد منی، دلیل نداره تو جمع انقد کنار همسرانلاین باشی. پوزخندی زدم و گفتم: فکر کنم خودتم باورت شده نامزدتم؟ در فال انلاین همسر اینده این اصال مشکل من نیست
اگه تو مشکل داری میتونی به همه بگی که دروغ گفتی. دیگه چیزی نگفت و باز هم به جاده چشم دوخت. رمان انلاین همسر اجباری قشنگی بود، چشمم که به دریا افتاد، ناخواگاه چند قدمی عقب رفتم و چشمام و بستم. خفه شدن با آب خیلی دردناک بود و به زجری که برادرام کشیدن فکر میکردم. به لحظه لحظه جون دادن و نفس نکشیدن. دستش و گذاشت روی چشمام، اشکان بود
از بوی عطرش فهمیدم. چشمام و باز کردم و به سمتش چرخیدم. _ چرا نیومدی داخل ویالرو ببینی؟ _ داخلش که فرق نمیکنه. مهم بیرونه. دستم و گرفت و گفت: زود باش، بریم لب دریا سرجام ایستادم و میخ شدم. _ نه نه من نمیام همسریابی انلاین. _ چرا؟ _من از آب میترسم. _ لوس نشو. تو این دنیا نباید از هیچ چیزی بترسی. دستم و پشت سرش کشوند تا نزدیک آب. همسرانلاین نکن جون همتا، من.. . من میترسم. _ بیا فقط پاهاتو بذار توی آب. دستم و ول کرد و رفت توی دریا، تقریبا تا زانوهاش توی آب بود. مات بهش نگاه میکردم و تپش قلبم باال میرفت. اومد بیرون و دستم و کشید. بغض کرده بودم و عصبی شدم، داد کشیدم. _ ولم کن رمان انلاین همسر اجباری. میگم میترسم. میفهمی؟ _ تو چت شده؟
آب که ترس نداره. _ توام اگه برادرت تو آب خفه شده بود میترسیدی. _ اینم از شماره همسریابی انلاین. زهرخند تلخی زد و سیگارش و روشن کرد. _ خوشحال نشدی؟ _ دارم
فال انلاین همسر اینده فکر میکنم
فال انلاین همسر اینده فکر میکنم. _ بس کن. اگه یه مشکل هم برای من پیش بیاد تو کمکم نمیکنی؟ سکوت کرد و بغلم کرد. با کمک پری مختصر غذایی برای بچه ها درست کردیم. جرئت روبرو شدن با همسرانلاین و نداشتم و سعی می کردم تو آشپزخونه وقت گذرونی کنم. پری و امیر و اشکان تو نشیمن گرم صحبت شده بودن که فال انلاین همسر اینده وارد آشپزخونه شد و به دستم نگاه انداخت. _دستت چی شده؟ نگاهم و ازش گرفتم و تفتی به غذا دادم. _چیزی نیست، در رفته. جلو تر اومد، چونه ام با دستش باال اورد. _ پرسیدم چی شده؟