وارد سایت نازیار جدید شدم
تا خواهرش بیاید برسد و من برسم خانه یک ساعتی راحت طول کشید و ساعت نزدیک یازده بود که من درِ خانه را باز کردم و وارد سایت نازیار جدید شدم، ماشین فرید تو حیاط بود! مطمعن بودم عمو خانه نیست, چون نه ماشینش بود نه کفشهایش. با قلبی لرزان درِ ورودی را باز کردم و داخل شدم، بوی سایت نازیار جدید سرخکرده کل خانه را برداشته بود.
از آدرس جدید نازیار بیرون بودم
در را آرام بستم و به سمت جلو رفتم، خواستم به سمت بالا بروم که فرید متوجه شد! لبم را از استرس گاز گرفتم، میدانستم حسابی اذیت میشوم، حدسم درست بود، قیافه اش صدوهشتاددرجه تغییر کرد و در کسری از ثانیه دادش رفت هوا: -معلوم هست کجا رفته بودی؟ از آدرس جدید نازیار بیرون بودم الانم باید بیام خودم برا خودم غذا درست کنم، پس تو غلطی میکنی اینجا؟ جوابش را ندادم، با حرص لیوان تو دستش را محکم کوبید روی زمین که هزار تکه شد و صدای بدی تولید کرد...با چند قدم بلند خودش را بهم رساند و باز داد زد: -کری؟ با توام همسریابی نازیار جدید؟ بغضم گرفته بود اما نمی خواستم بفهمد، سرم را بلند کردم جوابش را بدهم که با عصبانیت کشیدهای محکم توی صورتم زد: -گمشو برو هرکجا که بودی تا الان؛ حق نداری دیگه پاتو اینجا بذاری! دستم را روی صورتم گذاشتم و با عصبانیت داد زدم: -بس کن، تو حق نداری دست رو من بلند کن. ..
سعی میکردم همسریابی نازیار جدید را آزاد کنم
هنوز حرفم تمام نشده بود که بازویم را گرفت و در حالی که فشار میداد به سمت خروجی برد و در همان حال غرید: -نشونت میدماز درد بازویم اخمهایم حسابی توی هم رفته بود، سعی میکردم همسریابی نازیار جدید را آزاد کنم اما نمیشد تا دم در سایت نازیار جدید من را کشان کشان پشت خودش برد و در را باز کرد، فشار خیلی محکمی به بازویم آورد و پرتم کرد بیرون، با زانو جلوی در افتادم و آخ محکمم بلند شد. لعنت بهت فرید، لعنت! صدای پوزخند بلندش ذره ذرهی وجودم را به آتش کشید و صدای در را شنیدم که محکم بسته شد. کوچهی تاریک و سوتوکور باعث خوفم میشد و اشکهای گرمم که روی گونه های سردم میلغزیدند و تنم که انگار تن هزار کیلویی رویش بود، سخت و سنگین بود. بلند شدم و پاهای بیجانم را پشت خودم کشاندم، بالایِ خیابان ایستادم و موبایلم را از داخلِ کیفم خارج کردم و شماره نازیار جدید را گرفتم. یک بوق دو بوق سه بوق...جواب نداد.
سلام آدرس جدید نازیار
شماره نازیار جدید را گرفتم، با دومین بوق جواب داد: -بله؟ بغضم را پنهان کردم: -سلام خوبی؟ - سلام آدرس جدید نازیار، خوبم مرسی، تو خوبی؟سرت درد داره؟ اشکم را پاک کردم و جواب دادم: -آره خوبم، یعنی نمیدونم راستش من. .. حرفم را خوردم، واقعا نمیدانستم چه بگویم، لبم را محکم گاز گرفتم که بغضم نشکند، صدای نگران نهال بلند شد: -یاس چیزی شده؟حرف بزن.
-نمیدونم چجوری بگم نازیار جدید راستش من الان سر خیابونم دیر کردنم باعث شد از خونه پرت بشم بیرون. صدای هینِ بلند نهال تیری شد که به قلبم زده شد، کاش من هم خانواده داشتم! - الان میام دنبالت عزیزم، نگران نباش. دستی رو صورتم کشیدم و گفتم: -ببخشید نازیار جدید یه امشبه فردا یه جایی برای خودم پیدا میکنم.