نگاه موسسه همسر یابی خاتون شرمنده اش می کرد. در این پرونده خودش را مقصر می دانست. با اینکه، تمام تلاشش را کرده بود اما در موسسه همسر یابی خاتون باید دقت بیشتری می کرد. -من فکر می کنم مشکل اساسی تری از نداشتن حافظه، همسر شما داره. مطمئنا درایت وچه مسئله ای؟ عشقی که نسبت بهش دارید، می تونه کمکش کنه. .. سرش را کمی پایین انداخت و خیره ی انگشتانش گفت: متاسفم اما. .. به همسر شما. ..... خب. ..
موسسه همسر یابی خاتونا این مسئله براش دردناک و...
معتبرترین سایت همسریابی روحی و ترسش. .. موسسه همسر یابی خاتونا این مسئله براش دردناک و... به زحمت سر موسسه همسر یابی خاتون کرد و به نگاه یخ کرده ی مرد کنار دستش رسید. به خوبی می توانست حالش را درک کند. متاسفم. .. اما. .. خواهش می کنم درکش کنید... اون خودش روزهای سختی رو تحمل کرده. .. دستش را روی پای موسسه همسر یابی خاتون رهنما گذاشت و سعی کرد با حرف زدن، کمی آرام ترش کند: اقای اعتماد می گفتن که خیلی می ترسه. وقتی دیدینش هم متوجه شدین که چه قدر موسسه همسریابی داشت. ایشون تمام این مدت سعی کرده به سختی از شیوا مراقبت کنه. حرفها و فرصتی که به دکتر داد، چاره ساز بود. نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره برگشت. معتبرترین سایت همسریابی فقط فشار دستش را روی پای موسسه همسر یابی خاتون بیشتر کرد.
دیگر جمله ای به ذهنش نمی رسید تا برای دلداری بگوید. بهترین کار سکوت بود. سکوتی که تا وقتی دکتر را به بیمارستان رساند ادامه داشت. وقتی آلما مطمئنش کرد که حواسش به همه چیز هست. ترجیح داد که برای کارهای باقی مانده به سفارت برود. گرچه با سفارش ماکان اعتماد، هماهنگی هایی شده بود. اما به عنوان موسسه همسر یابی خاتونا، وظیفه ی خودش می دانست که هر کاری که نیاز بود برای شیوا و دکتر رهنما انجام بدهد. شاید این طور وجدان خودش هم آسوده تر می شد. موسسه همسریابی داغ را به سمت موسسه همسر یابی خاتون گرفت و راه افتاد: -مطمئنی با همین سیر می شی؟!
آلما گاز کوچکی از کنار پیراشکی زد و سرش را موسسه همسر یابی خاتونا و پایین کرد. خوردنش، اشتهای سهند را هم تحریک کرد و برعکس موسسه همسر یابی خاتون تکه ای بزرگ را جدا کرد. خوشمزه است! تنده! خوبه دیگه! دهنم می سوزه خب! با چشم غره ی موسسه همسر یابی خاتونا شانه ای انداخت: حداقل بریم یه نوشابه بخریم! معتبرترین سایت همسریابی دوباره تکه ای دیگر را با دندان جدا کرد و مشغول خوردن شد. موسسه همسر یابی خاتون نگاهی به صورتش انداخت که در روشنایی نور های مغازه ها، هر لحظه به یک رنگ در می آمد. سهند که نگاهش کرد، سرش را پایین انداخت و مشغول خوردن شد! -می خوای خرید کنی! چشمان آلما که با تعجب به صورتش رسید، دیدن برق خوشحالی موسسه همسریابی زیاد سخت نبود! -برو من می تونم بهت پول قرض بدم!