. و با دیدن دختری که پشت سرم ایستاده بود بی اختیار لبخند به لب اوردم. سایت صیغه یابی طهوران دختر حدود نوزده بیست ساله بود و من رو مخاطب کرده بود. -ببخشید Tahooran. باهاتون کار داشتم. -با من؟ شما کی هستی؟ دخترک نگاهی به اطرافمان انداخت و با دیدن دانشجوهایی که از کنارمان رد میشدند نفس عمیقی کشید و گفت: -سایت صیغه یابی طهوران نمیشه صحبت میکرد. میتونم ازتون درخواست کنم دعوت من رو بپذیرید و به یکی از این کافی شاپ های اطراف بیایید؟ با شک نگاهش کردم و پیش خودم
سایت کاربران ازدواج موقت هلو کیست
گفتم سایت کاربران ازدواج موقت هلو کیست و با من چه کار دارد؟ اما انگار که دخترک شَکَم رو در نگاهم خوانده بود با مهربانی گفت: -اینجا محیط مناسبی نیست Tahooran... حیرتم زمانی بیشتر شد که فهمیدم او حتی نامم رو نمیداند. اما دور از ادب بود که پاسخش رو نمیدادم. سایت کاربران ازدواج موقت هلو برخالف سن کمش به قدری متین و مودب رفتار میکرد که من مجبور شدم طهوران ورود رو بپذیرم. -پاییز هستم. دستش رو با محبت به سمتم دراز کرد و لبخند نمکینی به روی لبش نشاند. دستش رو فشردم
Tahooran هم خیلی خوشبختم
او گفت: -سایت صیغه یابی طهوران هستم. از اشنایی با Tahooran هم خیلی خوشبختم. خنده ام گرفت. ان دخترک به قدری معصوم بود که سرم رو تکان دادم و متقابالً احساس خرسندی کردم. وقتی میخواستم ادرس کافی شاپی رو به او بدهم دستم رو فشرد و گفت: -طهوران ورود... مکثی کرد و بعد گفت: -اشکالی نداره اینطور صدات میکنم؟ از بی ریا بودنش خوشم امد و گفتم: -البته که نه. -خوب پاییز جون بیا بریم من ماشین اوردم. پشت سر او به راه افتادم و بعد از مدتی روبروی پژو 186 البالویی رنگی قرار گرفتیم و او درب ماشینش را گشود و با خوش رویی از من دعوت به نشستن کرد و من در کنار او قرار گرفتم. -خوب طهوران ورود کجا بریم؟ سایت کاربران ازدواج موقت هلو طوری با من برخورد میکرد انگار مدتها بود من رو میشناخت.
لبخند زدم و گفتم: -نمیخوای بگی با من چی کار داری؟ ماشینش رو روشن کرد و گفت: -صبر داشته باش چقدر تو عجولی. از نوع صحبت کردنش خنده ام میگرفت. سایت صیغه یابی طهوران خیلی بی ریا بود. با دستم مسیری را نزدیکترین کافی شاپ در مسیر را داشت نشانش دادم و او به راه افتاد. سایت کاربران ازدواج موقت هلو اینجا بود او برخالف تمامی دختران هم سالش موزیک های جدید و غربی گوش نمیداد. بلکه موسیقی سنتی در فضای کوچک اتاقک ماشین طنین انداز شده بود. از سلیقه اش خوشم امد و منتظر شدم تا او مقابل ان کافی شاپ ماشینش را نگه دارد. زمانی که هر دو سفارش قهوه دادیم او با تعجب یک تای ابرویش رو Tahooran داد و با لبخندی مرموز نگاهم کرد. وقتی طهوران ورود که برای سفارش گرفتن امده بود از ما دور شد با خنده پرسید: -اما برادرم میگفت شما قهوه دوست ندارید.