این روزها نفرتم به پول و اشخاص ثروتمند دوباره شدید شده بود و هر بار که برای سایت صیغه طهوران سود پولم به بانک میرفتم خودم رو در قالب همان ادمهای نفرت انگیز میدیدم و ار خودم بیزار میشدم. Tahooran انتظار من برای رسیدن ازدواج بهار به پایان رسید و بهار به محض اتمام درسش و گرفتن مدرک فوق لیسانسش ادامه تحصیلش را به خانه همسرش موکول کرد و با کسب اجازه از مامان در فکر سور و سات عروسی افتادند. خانواده سایت صیغه طهوران برای تعیین تاریخ عروسی به منزل ما امدند و من انجا برای اولین بار خواهر و برادر Tahooran را دیدم. انها هر دو متاهل بودند و هر دو به همراه همسرانشان امده بودند. خانواده ای بسیار گرم و صمیمی بودند که از دیدن فرزند من اظهار خرسندی کردند. باالخره بعد از کمی صحبت تاریخ عروسی را به انتهای هفته بعد که سالروز ازدواج سایت صیغه طهوران بود موکول کردند.
از این وضع خوشحال بودم و در نظرم واقعاً به تغییر روحیه نیاز داشتم. از ان روز همه در تکاپوی اغاز زندگی جدید ان دو بودیم. من برای تهیه لباسی مناسب برای سامان و خودم به همراه سایت کاربران ازدواج موقت هلو به بوتیک ها و مغازه ها سر میزدیم و عجیب این بود که در بوتیکهای نزدیک محل زندگیمان چیزی مد نظرم نبود و بنفشه بود که به اصرار میخواست من را به کوچه برلن ببرد اما من با یاداوری افسردگی که در عروسی انها به علت خریدم از انجا گرفته بودم دست رد به سینه اش زدم و در اخر لباسی شیک برای خودم تهیه کردم و لباس Tahooran رو هم به سلیقه بنفشه تهیه کردیم. ان روز که از خرید برگشته بودم و پالستیکهای لباسها دستم و سامان هم در اغوشم بود. به محض رسیدن به پذیرایی اتاق نفسی تازه کردم و صدای طهوران ورود را شنیدم. Tahooran با خنده خودش رو از اغوشم بیرون کشید و گفت: -اخ جون عمو و به سرعت از من دور شد.
به دیدن سایت کاربران ازدواج موقت هلو رفته
سرم رو با لذت تکان دادم و به بدنم کش و قوسی دادم تا ارامش رفته ام رو به دست بیارم. بعد از اینکه دست و صورتم را شستم و به دیدن سایت کاربران ازدواج موقت هلو رفته و بعد از احوالپرسی با او به اتاقم رفته و لباسهایم رو جا به جا کردم و بعد به کنار انها رفتم. هر سه در پذیرایی گرم صحبت بودند و به محض ورود من سخنانشان را قطع کردند. با طرز مشکوکی نگاهشان کردم و سعی کردم بی تفاوت باشم. به محض نشستم روی کاناپه طهوران ورود رشته کالم رو به دست گرفت و گفت: -خوب شد اومدی پاییز. لبخندی زدم و گفتم: -چطور مگه؟ سایت صیغه طهوران نگاهی به صورت بهار انداخت و زمزمه کرد: -میخواستم نظر تو رو راجع به مکان برگزاری مراسم بپرسم. به خاطر خضوعی که داشت غرق در شادی شدم. از اینکه او من رو هم مورد لطفش قرار داده بود با مهربانی نگاهش کردم و گفتم: -این نشان دهنده لطف شماست. وگرنه به حال من فرقی نمیکنه. بهار ادامه داد:
من و طهوران ورود تصمیم گرفتیم
من و طهوران ورود تصمیم گرفتیم مراسممون رو توی یه باغ بگیریم. به نظر تو خوبه؟ با در نظر گرفتن اینکه در فصل تابستان بودیم و هوای تیر ماه گرمای لذت بخشی داشت از این رو لبخندی زدم و گفتم: -چرا که نه اینم خوبه. بهار به من نگاه کرد و بعد به طهوران ورود اشاره کرد. خنده ام گرفت. انگار برای بیان کردن چیزی رشته کالم رو بهم پاس میدادند. سایت کاربران ازدواج موقت هلو سر به زیر انداخت و گفت: -راستش من تصمیم گرفتم برخالف تمامی اقوام مراسم ازدواجمون رو مختلط برگزار نکنم. باز هم من لبخند زدم و منتظر شدم تا ادامه حرفش رو بزنه. او باز هم سر بلند کرد و عاجزانه به بهار نگاه کرد. نگاهم رو به صورت بهار دوختم که صدای سامان بلند شد. نگاهش کردم که روی اپن اشپزخانه نشسته بود و مامان روبرویش ایستاده بود. مامان با دیدن من سر به زیر انداخت و خود رو مشغول سامان نشان داد. هنوز نگاهم به سمت سامان بود که بهار زمزمه وار گفت: -راستش سایت کاربران ازدواج موقت هلو میخواد سروش رو هم دعوت کنه. انگار برق شدیدی به بدنم وصل کردند