رو فراموش نکردم. شیدایی ازدواج دائم دستی به گونه ام کشید و گفت: -شیدایی ازدواج هیج میدونی چشمات چه رنگیه؟ خنده ام گرفت. این چه سوالی بود که میپرسید؟ معلوم بود که چشمانم به چه رنگیست. اما برای اینکه ناراحتش نکنم و حسش رو بهم نریزم بدون هیچ حرفی نگاهم رو منتظر به چشمانش دوختم و او زمزمه کرد: -به رنگ زندگیست. به رنگ عشق. به رنگ خواستن. به رنگ عمر و هستی من که در کنار تو سایت شیدایی ازدواج دائم پیدا میکنه. از شیدایی ازدواج دائم که اینقدر لطیف و مهربان بود سرشار از احساس میشدم. دستش رو گرفتم و در شیدایی ازدواج چشمانم رو بستم. صورتش رو نزدیک صورتم کرد و گفت: -پاییز من خیلی گرسنه شدم. تو چی؟ بودن اینکه چشمانم رو باز کنم گفتم: -اتفاقاً من هم گرسنه شدم. -به مراد خان سفارش کردم برامون غذایی محلی درست کنند. ظهر که اومدیم همسرش منزل نبود.
سایت شیدایی ازدواج موقت رو ببینه که من گفتم
وقتی تو خواب بودی اومد و میخواست سایت شیدایی ازدواج موقت رو ببینه که من گفتم خوابی. اون هم گفت غذایی رو که خواسته بودم رو داره تهیه میکنه و من ازش خواستم روبروی شیدایی ازدواج دائم توی االچیق برامون غذا رو اماده کنه. با حیرت چشم باز کردم و گفتم: -دوینه شدی شیدایی ازدواج موقت هوا سرد. -نه هوا که خوب بود. -اگه بارون بگیره چی؟ هوای این فصل هیچ... -اگر بارون هم بباره مطمئن باش رویایی ترین شب رو در جوار هم میگذرونیم. سرم رو تکون دادم و به نرمی از اغوشش بلند شدم و به طبقه باال رفتم تا لباسم رو مناسب شیدایی ازدواج بیرون عوض کنم. وقتی به االچیق پا گذاشتم چشمانم از فرط حیرت گرد شد. دستانم رو به جلوی دهانم گذاشتم و بی صدا زمزمه کردم وای.
و بعد شروع به خندیدن کردم. سایت شیدایی ازدواج موقت به قدری زیبا میز رو چیده بود که چشمانم ان چه رو میدید باور نمیکرد. روی تخته چوبی که به عنوان میز در وسط االچیق قرار داشت
موسسه ازدواج شیدایی دو بشقاب و در کنار
ترمه ای زیبا کشیده شده بود و روی موسسه ازدواج شیدایی دو بشقاب و در کنار ان ها سایت شیدایی ازدواج دائم و چنگال و روبروی هر بشقاب لیوانی از جنس همان ظرفها قرار داشت و در میان میز گلدان زیبایی با گلهای سرخ نشسته بود و در میان ظرفها گلبرگهای سرخ خودنمایی میکرد. به حدی زیبا ظرف های غذا روچیده بود که باور نمیکردم در بیداری اونها رومیبینم. باور نمیکردم که با شیدایی ازدواج موقت هستم و باور نمیکردم که عمر خوشبختی من چقدر کوتاه هست. هنوز هم که هنوز است با یاد اوری ان روزها اشکی از گوشه چشمم میچکد و حسرت وار نفس عمیقی میکشم. شیدایی ازدواج به سبک کسانی که تنها در فیلمها دیده بودم دستم رو گرفت و در حالی که خودش هم خنده اش گرفته بود با احترام من رو روی صندلی نشاند و بعد بوسه ای گرم از دستم چید. خنده مهار شده ام رو رها کردم و با صدا خندیدم. شیدایی ازدواج دائم هم از خنده من سر شوق امد و در حالی که روبرویم مینشست خندید. خنده ام رو مهار کردم و با دیدن او شیفته وار نگاهش کردم. باد خنکی وزیدن گرفته بود و موهای زیبایش رو دستخوش حرکت خود قرار داده بود و موسسه ازدواج شیدایی هر حرکتش موهایش معصومانه روی پیشانی اش میریخت و چشمان وحشی اش رو زیباتر جلوه میداد به قدری که به زحمت توانستم خودم رو کنترل کنم که به شیدایی ازدواج موقت پناه نبرم. با صدای زنی سر برگرداندم و نگاهم به زنی حدود سی و پنچ شش سال افتاد.
او که به سبک سایت شیدایی ازدواج موقت شمالی لباسی محلی پوشیده بود دستمال سری سفید دور سرش بسته بود که گره های جالبی روی پیشانی اش افتاده بود. دامن پرچینش لبخند رو به لبانم اورده بود. اندام ریزه و میزه و تپلش و دستان زحمتکشش نشان از زندگی سختی داشت. از جا بلند شدم و سایت شیدایی ازدواج دائم انجایی که با درد اینطور افراد اشنا بودم او رو بی اختیار در اغوش فشردم و گونه اش رو بوسیدم. او که خجالت کشیده بود دستهای زبرش رو روی صورتم کشید و بعد که انگار متوجه زبری دستانش شده بود دستش رو با خجالت کنار کشید و گفت: -شیدایی ازدواج موقت خانم جون شرمنده. ببخشید. و بعد با همان زیبان موسسه ازدواج شیدایی محلی شروع به صحبت کرد و از من تعریف کرد و از اینکه عروس ارغوان رو میدید ابراز خوشحالی کرد که باز هم من در دلم گفتم: سایت شیدایی ازدواج دائم دلم میخواد بدونم که ارغوان وقتی بفهمه من عروسش هستم باز هم اینطور از دیدنم ادعای خوشحالی میکنید؟