با صدای سایت حافظون ازدواج پرسید: گیج و مبهوت نگاهش کردم. اصال زبونم نمیچرخید که حرف بزنم. این حجم ترس خیلی برام سایت حافظون ازدواج چهکار میکنید؟ بود! دوباره با صدای بلندتری پرسید: تکونی خوردم و هول دستم رو توی جیبم فرو بردم. سایت حافظون ازدواج گفت اگه زمرد رو ببینن بهم کاری ندارن. زمرداینجا چهکار میکنید؟ رو درآوردم و رو بهش گرفتم. سایت حافظون ازدواج ازش خارج شد که باعث شد چشمهام رو ببندم. آروم الی چشمم رو باز کردم. سایت حافظون لبم رو تر کردم که چیزی بگم؛ اما با کارش متعجب بهش خیره شدم.
سایت حافظون ازدواج بزرگی که جلوم تعظیم کرد
با چشمهای گرد به سایت حافظون ازدواج بزرگی که جلوم تعظیم کرد نگاه کردم. خشک شده بودم! به حالت اولش برگشت و گفت: -خواستم مطمئن بشوم که از سایت حافظون ازدواج نباشید. لبخند شیرینی از لحن کتابیش روی لبم نشست. نگاهی به زمرد انداختم و گفتم: -این زمرد چیه که وقتی دیدیش اون خشم و هیبت از بین رفت؟ نگاهی خالی از لبخند بهم انداخت و گفت: این زمرد متعلق به طاق آسمان هفتم است و کسی که این زمرد را به همراه داشته باشد قطعا از طرف بهترینِ بندگان سایت حافظون ازدواج موقت آمده است.
گیج نگاهش کردم و پرسیدم: -سایت حافظون این زمرد رو از کسی گرفتم که فکر نمیکنم اونقدر خوب باشه که بهش بگم بهترینِ بندگان ! میشه یهکم واضحتر بهم بگی؟ به چشمهام خیره شد و گفت: -فقط کسانی میتوانند به این زمرد دست بزنند که از امت بهترینِ بندگان سایت حافظون ازدواج باشند و تو از امت محمد) ص (هستی. مطمئنم چشمهام برق زد. لبخند بزرگی زدم و پرسیدم: -سایت حافظون ازدواج موقت کی هستی؟ بدون اینکه صورتش هیچ تغییری بکنه جواب داد: -اسم من آمابیل است و از نگهبانان سایت حافظون اول هستم. لبخندم عمیقتر شد. پس از االن به بعد باید مراقب تکتک حرفهایی که از دهنم خارج میشد، میبودم. به پشت سرم اشاره کردم و گفتم: -این پایهی پشت سر برای چیه؟
سایت حافظون ازدواج میتونی
نگاه سبزش رو به پشت سرم کشید و گفت: -این پایهی نگهدارندهی زمین و آسمان است. سرم رو تکون دادم و گفتم: -سایت حافظون ازدواج میتونی به من مدارهای نگهدارندهای که توش هست رو نشون بدی؟ اخمهاش رو در هم کشید و گفت: -چرا میخواهید سایت حافظون ازدواج موقت را ببینید؟ سعی کردم مالیمترین لحن ممکن رو به کار ببرم. -خب در واقع من دلیل خاصی ندارم فقط میخوام ببینمشون! سایت حافظون میکنم به من نشونشون بده. با لحن جدی و خشنی گفت: -امکان پذیر نیست. هیچکس حق نزدیک شدن به آنها را ندارد. با التماس گفتم: -خواهش میکنم. قول میدم بهشون نزدیک نشم. من فقط میخوام ببینمشون. خشمگین گفت: -سایت حافظون ازدواج موقت! ترسیده و عصبی بهش نگاه کردم. قیافهش خیلی خیلی ترسناک شده بود؛ اما خب دیگه بهش عادت کرده بودم و ازش نمیترسیدم.